-ببخشید خانم، این پسر من خیلی بیقراری میکنه! این را راننده اسنپ میگوید. از وقتی سوار شدم، پسرک مدام سروصدا میکند. میخواهد چیزی بگوید؛ اما زبان در دهانش نمیچرخد. سر جایش نمینشیند. / شفا
کمربند را میکشد. گاهی هم سرش را میگذارد روی پای پدر. انگار میخواهد دست پدر موهایش را نوازش کند. پای مرد روی کلاج میلرزد و چند بار میخوابد روی ترمز.
-مادرش میخواست سحری درست کنه، گفتم بیارمش دنبالم… . -خوب کردین اتفاقا.
-این بچههای اوتیسم با هر تغییری حالشون به هم میریزه. بدنم مورمور میشود و قلبم به تپش میافتد. با صدای لرزان میگویم:
-بله میشناسمشون.
یکآن راننده گاز را میگیرد. نزدیک است بزند به موتورسواری که دوپشته سوار کرده. چشمهایم را میبندم و زیر لب یا علی میگویم. راننده اما باکیش نیست. ادامه میدهد:
-تا داداشش بود، هواش رو داشت؛ اما از وقتی اون غرق شد، اینم بدتر شد… . لبهایم را گاز میگیرم.
-ایوای… آخ… آخه چطوری؟
-رفت توپش رو از توی کانال آب دربیاره… عکسش رو زدم پشت شیشه. ندیدین؟
اشک حلقه چشمهایم را گرفته. سرم را برمیگردانم.
-شونزده سالهش بود.
-ایوای… تسلیت میگم آقا. خدا به شما و مادرش صبر بده.
– منم از عید تا حالا دستودلم به کار نمیرفت تا امشب!
– عجب خدایا…! خدا به همسرتون صبر بده. مراقبش باشین.
– بله. امشب گفتم این بچه رو بیارم پیشم. بهانهگیر شده. کوچهتون همینجاست؟
-بله آقا ممنون.
دستهایم میلرزند. زانوهایم یخکرده. پسرک همچنان بیقرار است. توان پیادهشدن ندارم. دست میبرم داخل کیفم و چند شکلات از لابهلای داروها درمیآورم و به راننده تعارف میکنم.
-بفرمایید آقا. این شکلاتها از امامرضا اومده. به نیت شفا. پسرک قبل از پدر شکلاتها را یکجا از دستم میقاپد. گویی تمام راه منتظر گرفتن شکلاتها بود. اشک امانم نمیدهد. / شفا