در همسایگی نور

از در چوبی و بزرگ که وارد حرم می‌شدیم، تا مامان سلام بدهد، روی انگشت‌های پا بلند می‌شدم تا جلو را بهتر ببینم. عاشق صحنه‌ای بودم که بابا را با آن لباس مانتویی مشکی، زیر تابلوی «یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه» می‌دیدم.

تاریخ انتشار: 12:20 - پنجشنبه 1402/08/4
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
در همسایگی نور

به گزارش اصفهان زیبا؛ روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه، روزهای قشنگی برایمان بود.

غروب که می‌شد، لباس‌پوشیده و آماده، دم در، منتظر مامان بودیم تا بیاید.

به ترتیب قد، پشت سر مامان راه می‌رفتیم.

سه تا کوچه باید می‌رفتیم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم.

از جلوی ساندویچی مرموز آقای زندی و مغازه سوپری آقا رحمان که می‌گذشتیم می‌رسیدیم به ایستگاه.

قدم‌رو جلوی نیمکت سبز و رنگ‌پریده رژه می‌رفتیم تا اتوبوس زرد از راه برسد.

تا بیاید و ما را سوار کند و به خیابان حرم برساند، اذان نماز بلند می‌شد. مامان قدم‌هایش را تند می‌کرد که به نماز برسیم و چشم من پیش راحت‌الحلقوم های رنگی مغازه‌های دم حرم، که کنار سوهان‌های گزی و پسته‌ای نشسته بودند، می‌ماند.

از در چوبی و بزرگ که وارد حرم می‌شدیم، تا مامان سلام بدهد، روی انگشت‌های پا بلند می‌شدم تا جلو را بهتر ببینم. عاشق صحنه‌ای بودم که بابا را با آن لباس مانتویی مشکی، زیر تابلوی «یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه» می‌دیدم.

حوض بزرگی وسط صحن بود. دورش می‌زدم. چادرم توی هوا می‌پرید و دنبالم می‌آمد. من خجالت نمی‌کشیدم اما زینب چرا. خودش را خیلی خانمانه می‌رساند به بابا. زهرا هم توی بغل مامان دست و پا می‌زد و برای بابا دلبری می‌کرد.

ولی من و چادرم با بپر بپر می‌رفتیم. بعد نماز دور بابا می‌چرخیدم تا شیفتش تمام شود.

تمام رواق اطراف ضریح را دور می‌زدم. صورتم را به شبکه‌های خنک می‌چسباندم. چشم‌هایم را ریز می‌کردم و از لابه لای توپ‌های چسبیده به ضریح، سنگ مطهرشان را وجب می‌کردم.

روی سنگ‌های مرمر لیز می‌خوردم.

بابا همیشه بوی عطر رز می‌داد. اما وقتی شیفتش تمام می‌شد بوی ظرف غذای توی پلاستیکش، قاطی بوی عطرش می‌شد.

تا رسیدن به خانه هلاک می‌شدیم از بوی غذای تبرکی حرم.

کتلت‌های بزرگی که انگار می‌دانستند ما پنج نفریم. گویی میزبان به تعداد افراد خانواده، کتلت را به ظرف غذای بابا می‌رساند.

پنجشنبه‌ها هم حرم بودیم. بابا شیفت نداشت اما خیلی وابسته به حضرت معصومه بود.

ما را بعد از زیارت، به یک بستنی دوقلو مهمان می‌کرد و پنجشنبه‌ها را دوست‌داشتنی‌تر می‌کرد.

با حضرت معصومه، غربت را حس نمی‌کردیم.

تنها نبودیم هفته‌ای دو بار ما را مهمان حرمشان می‌کردند.

حرف مامان کنار گوش بابا که گفته بود حضرت معصومه غریب نوازی می‌کند و دلتنگی ها را کم می‌کند، همیشه کنج ذهنم بود.

راست می‌گفت. این را وقتی بیشتر فهمیدیم و درک کردیم که درس بابا تمام شد و به شهرمان برگشتیم.

دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌هایمان پر از دلتنگی شده بود. لباس مشکی بلند بابا با آن سنجاق‌سینه سبز و حرم طلایی حک‌شده‌اش، رفت گوشه کمد لباس و جمعه‌ها خالی شد از عطر و بوی مسجد جمکران.

اعتکاف‌های بابا از مسجد اعظم حرم جدا و به مسجد جامع شهر جابه جا شد.

هنوز هم لباس مانتویی مشکی و بلند بابا، با سنجاق سینه‌اش، گوشه کمد لباسی ایستاده، شق و رق، درست مثل خودش که زیر تابلوی «یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه» استوار می‌ایستاد.

هنوز هم وقت‌های دلتنگی، کنج حرم حضرت معصومه دلشان آرام می‌گیرد. هنوز هم بانوی آب و آینه، به رسم رأفت و مهربانی، هوای همسایه‌های قدیمشان را دارند.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

پانزده + 10 =