به گزارش اصفهان زیبا؛ مادرم چارقد مشکی روی سر مادر جان را مرتب میکند و او را روی ویلچر مینشاند. امشب فرق دارد. غیر از خودم رساندن دو میهمان دیگر اباعبدالله به خیمه عزا نیز بر عهده من است. سوار ماشین که میشویم، هنوز تصمیم نگرفتهایم شب تاسوعا را در کدام منزلگاه عشق بگذرانیم.
اما یکوقتهایی هست که قلبت را به سویی میکشند، تو میپنداری که با پای خود رفتهای؛ اما حکایت عشق چیز دیگری میگوید. یک آن خودمان را سوار بر ماشین راهی گلستان شهدا دیدم. تابهحال شبهای محرم هیچ سالی را به گلستان نرفتهام. نگرانم که شبیه هر مناسبت دیگر اطراف گلستان جای پارک گیر نیاید. برای همین اولین جایی که دیدم، کمی دور از ورودی گلستان پارک کردم و سهتایی در دل شب به سمت مقصد عشق، اربعینوار قدم برمیداشتیم.
صدای نوحه عمو عباس در گوشهایم میپیچد. فکر میکنم از جانب گلستان است که ناگهان موکب کوچکی سمت راست پیادهرو رخ نمایان میکند تا از عظمت قلبهای صاحبانش آگاهمان کند و شربت عشق به جانمان بنوشاند. تکتک پارچه سیاههای موکب انگار فریاد میزدند که هان! بنوشید و جان خود پاک کنید که در مسیر عشق خودخواهی و خودبینی هر دو چاهاند.
مسیر را تا ورودی گلستان میپیماییم. شبیه رودهای کوچک و ناچیز اما مشتاق، به هم میپیوندیم تا در دریای عظمت شهدا خودمان را گم کنیم و حسین را پیدا.
اطرافم را نگاه میکنم. دختران جوان زیادی را میبینم که گوشهای با امام خود خلوت کردهاند و گاه دستشان سمت شالشان میرود تا بر سر نگهش دارند! اشک پرده چشمهایم را میدرد؛ محتشم در قلبم روضهخوان میشود. بلندبلند میگرید و میگوید این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟ خدایا این حسین تو کیست که عشقش هنوز هم دست بندگانت را میگیرد و نجات میبخشد؟
چشمانم در گلستان پابهپای قدمهایم پیش میاید. امشب اینجا، هرکس نحوهای از عشقبازی را برگزیده. پیر غلامی در موکب چای روضه میریزد تا حرارتش قلبهایمان را به عشق حسین آتش بزند؛ چایاش طعم گل محمدی میدهد. جوانی کنار مزار رفیق شهیدش دارد التماس میکند؛ میشنوم که دلتنگ شهادت است.
دختری گوشهای کز کرده تا سکوت، حرفهایش را به حسین برساند. مادری کودکش را مشکی پوشانده و لالایی غربت در گوشش میخواند.
و شهدا… شهدایی که نمیدانم آن شب میزبان ما بودند یا در عرش، میهمان ماه علقمه…
تمام گلستان یکدست بوی حسین میدهد جز یک جا! بهرسم همیشه… نزدیک مزار آیتالله ناصری که میشویم، «مهدی» پرچم افراشتهای است که قلبها را فتح میکند تا حسینیهای گلستان حسین زمانه را از یاد نبرند. غبطه میخورم… آنگونه زندگیکردن باید که حیاتوممات و حتی مزارت بوی امامزمانت را بدهد.
در افکارم غرق هستم که ناگهان خودمان را دم در سالن قدیمی گلستان میبینم. سرتاسر خیمه سیاهپوش شده. چهار ضلع سالن به نام مبارک اهلبیت زینت داده شده و آن روبهرو عکس پنج شهید همچون نگینی رخت خیمه را کامل میکند. بهرسم «فاخلع نعلیک آنک بالواد المقدس طوی»، کفشهایم را درمیآورم و گوشهای همراه مادر با مادر جان مینشینم.
دستهها یکییکی میآیند. یاد بچگیهایم میافتم. آنوقتها از زیر پارچه بین زنان و مردان خودم را رد میکردم تا دستههای عزاداری را دید بزنم. نمیدانم حکمتش چیست حسین جان! زیر هر خیمهای که مینشینم پارچه سیاههایتان اولین چیزی است که بدون روضهخوان قلبم را پارهپاره میکند. انگار که بیرقهای شما و چشمانم چیزی با هم میگویند. انگار که یکی برای دیگری روضه میخواند.
صدای طبل دستهای که تازهوارد سالن شده است، دوباره مرا به خودم میآورد. تمنایش میکنم که محکمتر بر طبل بکوبد. بکوب. بکوب ای سفیر حسین. بکوب تا صدایش لرزه بر سرزمین قلبم بیندازد.
بکوب تا بتهای وجودم بشکند. تا چیزی جز حسین در دلهایمان نماند. نگاهم میگردد تا انتهای دسته را پیدا کند اما نمیتواند. ابتدای جمعیتشان دو جوان دودسته پرچم هیئت را گرفتهاند دستشان و به ابتدای جایگاه رسیدهاند؛ اما همچنان انتهای جمعیت بیرون خیمه مانده. بعد پرچمداران، دستهای ده دوازدهنفره نوای هیئت را مینوازند؛ نوایی که به بانگ الرحیل میماند.
سنج و طبل و شیپور صدای زمینه مداح است. حالا که دسته وارد خیمه شده مداح از عباس میخواند تا همراهش به نظم، زنجیرها به شانهها فرود بیاید تا زنجیر از نفس هایمان برهاند. مادرجانم را نگاه میکنم. به یاد دسته هیئت قدیمی روستایمان افتاده. مثل ابر بهار میگرید. به سینهاش میزند و با جمعیت هیئت همخوانی میکند. «ای ساقی لبتشنگان، ای جان جانانم سقای طفلانم…»
دسته بعدی که وارد میشود، مجری بلندگو را دست میگیرد و خیرمقدم میگوید. این یکی کوچک است. اما انگار که نوجوانانش بزرگی محبت حسین را چشیدهاند و مشق عشق میکنند.
تمام آنچه از نیرو دارند به دست میدهند تا غم حسین را به دوش بگیرند. تا بلکه از بار غمش کم شود و دیگر کمرش از فراق عباس نشکند. علم گردانشان هنوز ۱۵ سال هم ندارد. اما این نیروی عشق است که پرچمهای حسین و عباس را هنوز هم که هنوز است بالا نگه داشته.
دسته بعدی انگار چیزی شبیه تابوت به دست دارد. شبیهش را در حسینیه معلا دیده بودم. از خانم کناریام میپرسم این چیست؟ پاسخ میدهد: گویا به آن «نقل» میگویند.
رسم مردمان یزد است. روزهای اول محرم روی زمین است و به آن «نخل» میگویند. نماد ایستادگی و پایداری. دیگری حرفش را ادامه میدهد: روز عاشورا بلندش میکنند و میگردانند. به یاد پیکری که تشییع نشد تشییعش میکنند و بعد از آن به آن «نقل» میگویند؛ نقل روزهای غربت حسین. ناگهان همهمه بیشتر میشود، صدای سنج و طبل ممتد میشود و نقل را بهسرعت میگردانند.
«حسینحسین» از دهانشان نمیافتد. قلبم تندتند میزند. چقدر این رسمها و نمادهای قدیمی عزاداری ایران را دوست دارم. دسته به بدرقه ده ها دوربینی که عاشقیشان را ثبت میکنند سالن را ترک میکند.
کاش دوربینها قادر بودند بیشتر از تصویر، شور و حرارت و عشق را نیز ذخیره کنند. اما این کار دل است. با دقت نگاه میکنم. دلم نمیخواهد که هیچ تصویری از قلم بیفتد. شیعه در تمام سال از توشه محبت این روزهایش برمیدارد و ادامه میدهد.
دسته بعدی اما شمایل متفاوتی دارد. نوای متولدشده از هماهنگی شیپور و طبل و زنجیر، دل آدم را بیت الاحزان میکند و کودکانی که سبز پوشیدهاند و مردی قرمزپوش شلاقشان میزند و هرچند قدم به زمین میخورند، تیر آخر را به قلب هامان میزند.
در این کاروان کودکان کتک میخوردند، سجاد بیمار است، شمر خندان است و مخدرات معجرهاشان را سفت به دست گرفتهاند. کاش کاروان این هیئت تند بگذرد، میترسم کسی اینجا طاقتش طاق شود.
ساعت از نیمهشب گذشته اما هنوز دسته میآید. هیئتها میآیند و هرکدام از غمی میخوانند. یکی از عباس، یکی از اکبر، دیگری از زینب. هرکدام از غمی میخوانند اما نه غمهای حسین به انتها میرسد و نه دستهها. میدانم اگر تا صبح هم اینجا بمانم دسته میآید. نهفقط تا صبح فردا که تا صبح قیامت دسته میآید. این عشق و این حرارت سرد شدنی نیست. نه والله! که این، وعده رسول خاتم است.




