هم‌نام بانوی دمشق

ایستاده‌ام جلوی آینه و ردپای موهای سپید بر روی شقیقه‌هایم را دنبال می‌کنم. ۴۱ ساله شده‌ام و گیسوانم کم‌کم دارند لباس سپید بر تن می‌کنند.

تاریخ انتشار: 09:19 - پنجشنبه 1403/08/17
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
هم‌نام بانوی دمشق

به گزارش اصفهان زیبا؛ ایستاده‌ام جلوی آینه و ردپای موهای سپید بر روی شقیقه‌هایم را دنبال می‌کنم. ۴۱ ساله شده‌ام و گیسوانم کم‌کم دارند لباس سپید بر تن می‌کنند. سپید مثل پر قنداق نوزاد، مثل تور لباس عروس، مثل روپوش پرستار…

مادرم درحالی‌که شمع‌های روی کیک را روشن می‌کند، می‌گوید: « اون صبح شهریور یه پرستار کوچولوموچولو و ریزه میزه خوشگل تو رو قنداق‌پیچ آورد و گذاشت تو بغلم. پرستارها تا از بابا بستنی نگرفتن تو رو نشونش ندادن.

بابا رفت بستنی بخره که جلوی بیمارستان حاج آقایی رو می‌بینه، این قدر ذوق‌زده بوده که به اونم بستنی تعارف می‌کنه و می‌گه خدا بهم یه دختر داده، حاج‌آقا هم می‌گه اسمش روبذار زینب، زینب یعنی زینت پدر.»

شمع‌های روی کیک را فوت می‌کنم و می‌گویم: «خوش به حال من که هر سال غیر از روز تولد و روز دختر و روز جوان، روز میلاد حضرت زینب هم برام جشن می‌گیری.» و یادم می‌آید که مادرم همیشه حواسش به همه‌ مناسبت‌ها بوده حتی در شرایط جنگی.

من و خواهرم در شرایط جنگی آرام‌آرام قد کشیدیم و بزرگ شدیم. شب‌هایی که صدام دستور حمله هوایی می‌داد، مادرم من و خواهرم را بغل می‌کرد و کز می‌کردیم گوشه تنها اتاق سالم مانده از بمباران.

ما با چشم‌های کودکانه‌مان زل می‌زدیم به مامان، مامان هم در حالی که ترسش را قورت می‌داد، با لبخند به ما قوت قلب می‌داد. می‌گفت: «نترسید، بابا و دوستاش مراقب هستن. اونا صدام نامرد را شکست می‌دن».

رو به خواهرم می‌کرد و می‌گفت: «اسم تو رو گذاشتیم زهرا، زهرا خانم شجاع و قوی بوده» و رو به من می‌گفت: «زینب کبری هم زن شجاع و صبوری بوده که وسط میدان جنگ کربلا از هیچی نمی‌ترسیده» و من با خودم تکرار می‌کردم: زینب، زینب کبری.

یادم می‌آید شرایط سخت شده بود، بابا نگران ما بود به مادر گفت:«چمدان ببند و چند وقتی با بچه‌ها برو اصفهان. این‌جوری خیال منم راحته.» آمدن به اصفهان به این راحتی نبود، باید می‌رفتیم توی صف هلی‌کوپتر. آسمان ناامن اعلام شد و پرواز لغو.

پدر به‌ناچار ما را برد محل کارش. من که نمی‌دانستم محل کار پدر چه جور جایی است، فقط دیدم یک حیاط دارد با چند تا مرغ گل‌باقالی، من و خواهرم دنبال مرغ‌ها می‌دویدیم و همکارهای بابا هم دنبال ما. آن‌ها هم مثل بابا قدبلند بودند و مهربان.

بابا ما را به اتاق برد و گفت: «همین‌جا پیش مامان بمونید و سروصدا نکنید، آقا اتاق کناری هستن.» آقا رئیس بابا بود. بابا، آقا را مثل پدرش دوست داشت و می‌گفت آقا هم آن‌ها را مثل پسرهایش دوست دارد.

وقت ناهار بابا یک بشقاب برنج کته، کمی ماست و یک کاسه قیمه بی‌گوشت آورد و گفت: «توی این شرایط جنگی بچه‌ها همینم به سختی تهیه کردن.» من و خواهرم نمی‌دانستیم شرایط جنگی چیست؛ اما می‌دانستیم نباید اعتراض کنیم.

بعد ناهار بابا که خواست ظرف‌ها را ببرد من هم دنبالش دویدم آشپزخانه. بابا مشغول ظرف شستن شد و من نگاهم به سفره همکارهای بابا بود؛ کمی ماست با نان، همین! که یک‌دفعه آقا آمد. با آن هیبت مردانه و عبا و عمامه.

برای اولین بار بود که آیت‌الله جمی، امام‌جمعه آبادان را می‌دیدم. مهربانانه دستی بر سرم کشید و پرسید: «خانم خوشگله اسمت چیه؟» گفتم: «زینب » لبخندی زد و رو به بابا گفت: «حسن، باباجان، زینبیه باز کردی…»

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

6 + شش =