به گزارش اصفهان زیبا؛ میدانید چه شد؟ اصلا من قرار بود که «نرگس» باشم ؛ اما وقتی که عمو دسته گل نرگس را به پدرم داد و اسم بچه را پرسید ، همه چیز عوض شد . کمکم وقتی چشم باز کردم و دور و برم را بهتر شناختم ، می خواستم «لیلا» باشم؛ حتی اسم نیمی از عروسکهای دور و برم هم شد لیلا . هروقت هم میگفتم میخواهم لیلا باشم ، مادرم میخندید و دست روی سرم میکشید . وقتی بزرگتر شدم ، همه با فامیل صدایم زدند . دیگر نه خبری از لیلا بود و نه از نرگس !
اما وقتی که روضه خوان از عمه سادات و صبوری و مقام بلندش می گفت ، چای در دهانم شیرین می شد . وقتی عروسی دختر عمویم روز ولادت حضرت زینب بود، بزرگترین تکه کیک را جلوی رویم گذاشتند و گفتند : این هم یک کیک مخصوص خود خود خودت ! باورکردنی نیست که هنوز خودکار رنگیهایی را که به خاطر اسمم گرفتهام، استفاده نکردهام و هرچه نگاهشان میکنم، سیر نمیشوم .
وقتی کتاب خاطرات مدافعان حرم بانوی دمشق را میخوانم، اشک، چشمانم را میشوید و فریاد دلتنگی میکند برای تماشای یک لحظه رقص پرچم آن گنبد طلایی میان باد . تا امروز بین تمامی اسامی پرتکرار زندگیام ، نام دخت فاطمه را بالاترین گذاشته ام . مثل همان روز که وقتی خانم از معنی اسمم جویا شد ، با «زینت پدر» گفتنم ، برایم دست زد .
داداشم امیرحسین مشغول آماده کردن پذیرایی برای جشن روز عید است و تزیینات را به عهده ام گذاشته.خوب که نگاه میکنم میبینم من بهارهای زیادی را پشت سر گذاشتهام و زیاد قلم زدهام؛ ولی نه با اسم نرگس و لیلا . من حالا دیگر دوست ندارم دختر دیگری باشم . من فقط و فقط دوست دارم تا آخر عمر زینب باشم، فقط زینب… .