روایت تلخ مسلم محمودیان از روزی که تروریست‌ها در کرمان به‌جا گذاشتند

هشت پلاستیک پر از تکه‌های بدن شهدا!

همه‌چیز خیلی اتفاقی پیش آمد؛ از رفتنش به کرمان تا رفتنش به قلب حادثه…. به آنجایی که پلاستیک و خاک‌انداز دستش دادند تا تکه‌های پاره‌پاره شده بدن مردم را جمع کند.

تاریخ انتشار: 09:18 - پنجشنبه 1403/10/13
مدت زمان مطالعه: 7 دقیقه
هشت پلاستیک پر از تکه‌های بدن شهدا!

به گزارش اصفهان زیبا؛ همه‌چیز خیلی اتفاقی پیش آمد؛ از رفتنش به کرمان تا رفتنش به قلب حادثه…. به آنجایی که پلاستیک و خاک‌انداز دستش دادند تا تکه‌های پاره‌پاره شده بدن مردم را جمع کند. خودش می‌گوید: «از لاله گوش بگیر تا دستی که از کتف جدا شده بود…، همه را جمع کردیم». می‌گوید: «ماشین آتش‌نشانی که شروع کرد به شستن محوطه، زمین شده بود دریای خون … سرخِ سرخ»!

مسلم محمودیان؛ یکی از چند نویسنده‌ای است که سال گذشته به دعوت حوزه هنری کرمان، راهی مراسم سالگرد شهید حاج قاسم سلیمانی می‌شود تا راوی و روایتگر آن روز و لحظاتش باشد. اما یک اتفاق در عرض چند ثانیه همه ماجرا را عوض می‌کند. حتی روایت‌هایشان را…! او حالا در سالگرد این حادثه نشسته روبه‌روی ما و از آن لحظات سخت و طاقت‌فرسا می‌گوید… لحظاتی که هنوز هم در توصیفش، مردد است. هم دستش می‌لرزد و هم صدایش….! مسلم محمودیان در کنار سابقه ده سال نویسندگی و روایتگری، بیش از سیزده سال نیز تجربه خبرنگاری دارد.

♦ اصلا قرارم بر رفتن نبود. سفرم یک شب زودتر قطعی شد. حوزه هنری کرمان از حدود 20 تا 25 نویسنده از استان‌های مختلف همچون اصفهان، خوزستان، چهارمحال و بختیاری، یزد و… دعوت کرده بود تا همه برای سالگرد حاج قاسم آنجا باشند و راوی روایت آن روز… من از استان چهارمحال و بختیاری آنجا بودم.

♦ صبح دوازدهم کرمان بودم. همان روز مریض شدم. حالم به‌قدری بد شد که گفتم اگر تا عصر خوب نشوم، برمی‌گردم شهرکرد. عصر اما حالم مساعدتر شد. آماده شدیم برویم گلزار شهدا.

♦ حوالی ساعت 11 شب بود. شب سیزدهم دی. شب شهادت. خودمان را گذاشتیم گلزار شهدای کرمان. قرار بود ساعت 1 و 30 دقیقه شب را آنجا باشیم. بچه‌ها هرچندنفر، یک تیم شدند و گروهی رفتند؛ از ورودی جاده اصلی تا ورودی گیت‌ها که موکب‌ها بودند! رفتن آن شبمان بیشتر برای این بود که فضا دستمان بیاید برای فردا و شروع مصاحبه‌ها! تا چشم کار می‌کرد موکب بود و آدم. فوج‌فوج زائر از استان‌های مختلف روانه گلزار شهدا بود. ما تا ساعت دوونیم گلزار بودیم. بعد رفتیم هتل. استراحت!

♦ فردا ساعت ده، ده‌ونیم صبح دوباره رفتیم گلزار. احساس می‌کردم نسبت به شب قبل با تعداد آدم کمتری مواجه خواهم شد. پیش خودم فکر می‌کردم چون مردم دیشب تا صبح اینجا بودند، حالا همگی رفته‌اند استراحتی بکنند، اما خب برعکسش شد. جمعیت خیلی بیشتر شده بود حتی نسبت به دیشب. از همان‌جا مصاحبه‌ها و گفت‌وگوهای ما شروع شد. با مردم، با موکب‌دارها… با هرکسی که به عشق حاج‌قاسم آنجا بود. نماز جماعت را که خواندیم، یک عکس دسته‌جمعی گرفتیم و برگشتیم هتل. ساعت نزدیک یک، یک‌و‌نیم بود.

♦ ساعت چهار تا چهارونیم با تیم مترجمی که آمده بودند کرمان تا با مهمانان خارجی مراسم در گلزار مصاحبه کنند، قرار داشتم. داخل اتاق بودم. ساعت حوالی دو، دوونیم بود. تلفنم زنگ خورد. مسئول دفتر پایداری حوزه هنری کرمان بود. گفت: «نرو گلزار. برنامه‌ات برای ساعت چهار لغو شده…». پرسیدم: «چرا»؟ گفت: «یک کپسول گاز ترکیده و گلزار را بسته‌اند. نرو». تلویزیون را روشن کردم. دیدم بله! انگار خبرهایی هست…!

♦ چنددقیقه‌ای نشستم توی اتاق اما دیدم دلم آرام نمی‌گیرد. دست به گوشی شدم و رفتم سراغ اسنپ. مسیرم را انتخاب کردم و زدم روی دکمه درخواست. آمدم پایین توی لابی هتل. یکی از بچه‌های یزد را آنجا دیدم. وقتی فهمید می‌روم گلزار، او هم با من راهی شد. با هم سوار اسنپ شدیم. تلفنم هم یک بند زنگ می‌خورد. راننده اسنپ گفت همه راه‌ها بسته است و ترافیک عجیبی در محدوده گلزار است. از او خواستم تا هرجایی که می‌تواند ما را ببرد. تلفن راننده اسنپ هم مثل گوشی من، همین‌طور زنگ می‌خورد. خواهرش نزدیک گلزار زندگی می‌کرد. زنگ زده بود که بگوید: «ما اینجا صدای انفجار شنیدیم!»

♦ داشتیم از ماشین پیاده می‌شدیم که خبر انفجار دوم آمد. شاید اگر دو سه دقیقه زودتر رسیده بودیم، انفجار دوم را آنجا بودیم. راننده اسنپ 500 متر پایین‌تر از انفجار اول ما را پیاده کرد. افتادیم توی شلوغی عجیبی. پشت سر هم ماشین‌هایی را دیدیم که جنازه می‌آوردند پایین. جنازه‌هایی که روی هم افتاده بودند پشت کامیون‌ها. هرکسی یک گوشه‌ای نشسته بود و داشت گریه می‌کرد. تصاویر عجیبی از آن لحظات توی ذهنم هنوز مانده است. صدای آژیر آمبولانس‌ها بیشتر!

♦ 200 متر قبل از جاده اصلی، زنی را دیدم با یک دختر و پسر جوان. مادرشان بود. نشسته بود لب جدول و مثل ابر بهار گریه می‌کرد و بر سروصورتش می‌زد. تصویر دل‌خراشی بود. سریع دویدم سمتشان و بطری آب‌معدنی که دستم بود را باز کردم و به آن زن تعارف کردم: «خانم کمی آب بخورید». کله‌اش را آورد بالا و چشم تو چشم من شد و گفت: «تو ندیدیش؟» نگاهش کردم… پرسیدم: «چی را؟» پسرش که بالای سرش ایستاده بود، گفت: «داداشم رو می‌گه». پرسیدم: «داداشت کجا بود»؟ گفت: «ما خانوادگی گلزار بودیم. ما اومدیم این سمت، داداشم اما اون سمت مونده بود. توی یکی از موکب‌های نزدیک بود که صدای انفجار اومد. الان اجازه نمی‌دند ما بریم اون سمت. داداشم هم گوشی‌ش رو جواب نمی‌ده.» این اولین مواجهه من با آن روز سخت بود! مواجهه با مادری که از پسرش بی‌خبر بود…!

♦ راه افتادیم که برویم جلو. مسیر را همین‌طور ادامه می‌دادیم. رسیدیم به زیرگذری که باید از آن رد می‌شدیم. زیرگذر را ولی با ماشین بسته بودند و بچه‌های نیروی انتظامی، بچه‌های یگان ویژه و بچه‌های سپاه ایستاده بودند و اجازه عبور به کسی نمی‌دادند. زمانی که رسیدیم کرمان، یک کارت شناسایی به ما دادند که این کارت، کارت ورودمان به گلزار و همه نقاط آن بود. به‌نوعی کارت ترددمان بود.

این کارت را حوزه هنری برای نویسنده‌های شرکت‌کننده در آن برنامه، صادر کرده بود. تصمیم گرفتم همان کارت را نشان بدهم. گفتم من خبرنگارم. این هم کارتم. کارتم را نگاهی کرد و گفت: خب برو! ما از گیت اول رد شدیم و رفتیم. رفتیم زیر پل و زیرگذر را آمدیم بالا و رسیدیم به 50 متری حادثه اول. تازه داشتند گونی‌های آبی‌رنگی را دور محل حادثه می‌کشیدند. آنجا یک لباس شخصی جلویمان را گرفت و گفت: «شما»؟ کارتم را نشان دادم و گفتم: «من خبرنگارم». گفت: «این کارت خبرنگاری نیست»! برایش که توضیح دادم، گفت: «این کارت مال یک روز عادی بوده نه الان». اجازه ورود نداد. گفتم: «مردم منتظر خبر هستند، حق آن‌هاست که بدانند چه اتفاقی افتاده»؟ گفت برو اون طرف و اجازه نداد.

♦ با محمد تصمیم گرفتیم از یک سمت دیگر امتحان کنیم. رفتیم سمت جنگل. دیدیم آنجا هم دوتا افسر ایستاده‌اند. دوباره سؤال و جواب‌ها شروع شد. اول راضی نشدند. کارت را هم نشانشان دادم اما باز مانع رفتنمان بودند. تصمیم گرفتم بیشتر اصرار کنم. اصرار پشت اصرار و دلیل پشت دلیل تا بالاخره راضی شدند و اجازه ورود دادند. رفتیم جلو و از سمتی که گونی کشیده بودند، رد شدیم. وقتی رسیدیم جنازه‌ها را جمع کرده بودند و جنازه‌ای دیگر آنجا نبود. ما پیکرها را همان ابتدای مسیر، توی ماشین‌ها دیده بودیم!

♦ همین‌طور هاج‌وواج داشتیم به اطرافمان نگاه می‌کردیم که بچه‌های امنیتی از ما خواستند برویم کمک. کمک به آدم‌هایی که سمت مزار بودند و حالا باید از این طرف رد می‌شدند تا بروند پایین. یک سری هم دنبال گمشده‌هایشان آمده بودند و ما وسط این آدم‌ها گیر افتاده بودیم. یک آقایی بود ویلچری که تنها بود. به محمد دوستم گفتم «شما به این آقا کمک کن و ببرش پایین.» همین که محمد از محیط خارج شد، دیگر اجازه ورود پیدا نکرد. ساعت حدود چهار عصر بود. از اینجا من تنها شدم. شاید هم تنهاتر!

♦ از یک جایی متوجه شدم داخل محوطه‌ای که دورش را گونی کشیده‌اند، نقطه‌ای است که آن نقطه را هم جدا با گونی محصور کرده‌اند. انگار آنجا همان نقطه اصلی حادثه بود. نقطه اصلی همان انفجار دوم که تلفات بیشتری داشت. بالاخره راه کوچکی باز شد. رفتم جلو و دیدم بچه‌های امنیتی و بچه‌های شهرداری جارو به دست دارند محوطه را جارو می‌کنند. توی آن جارو کردن‌ها ما همه‌چیز دیدیم؛ از لاله گوش بگیر تا دستی که از کتف قطع شده بود و خیلی چیزهای دیگر!!! هیچ‌کس در آن منطقه نبود جز بچه‌های شهرداری، بچه‌های امنیتی و من! چند دقیقه بعد هم یک ماشین آتش‌نشانی رفت آن سمت و شروع کرد به شستن محل حادثه. دریای خون بود که روی زمین سرازیر می‌شد. گفتن از آن لحظات و مشاهداتمان خیلی سخت است…!

♦ بچه‌های امدادی روی زمین دنبال چیزی می‌گشتند. زمین جاده اصلی پر از اجسام سیاه‌رنگی بود. بچه‌ها خم می‌شدند آن‌ها را برمی‌داشتند و اگر می‌دیدند گوشت است، می‌ریختند توی پلاستیک! گوشت‌های سوخته شده و سیاه…!

♦ از بچگی علاقه عجیبی به تفحص داشتم. دوست داشتم راهی باز شود و من بتوانم برای یک‌بار هم که شده بروم توی تیم‌های تفحص شهدا. ظهر همان روز این موضوع را به یکی از بچه‌هایی که از خوزستان آمده بود، گفتم. گفتم «فلانی یه آشنا پیدا نمی‌کنی من چند وقت بروم تفحص؟» قول پرس‌وجو بهم داد و من نزدیک به چهار ساعت نشد که به آرزویم رسیدم. به آرزوی تفحص!

♦ تعداد بچه‌ها حتی امدادی‌ها توی آن لحظه خیلی کم بود. به‌شدت نیاز به نیرو احساس می‌شد. برای همین همه آدم‌هایی که آنجا بودند، مجبور شده بودند بیایند توی میدان و دنبال تکه‌پاره‌های بدن‌ها بگردند. حتی من! دست من هم یک پلاستیک و یک خاک‌انداز دادند و گفتند برو توی جنگل.

♦ خاک‌ها را زیرورو می‌کردیم. دنبال چیزهایی می‌گشتیم که از پیکر آدم‌ها جا مانده بود. کارمان که تمام شد، چهار نفر توی جنگل بودیم با نزدیک هشت‌تا پلاستیک پر از تکه‌پاره‌های بدن شهدا!

♦ کار جمع شد. هوا رو به تاریکی بود که با بچه‌های امدادی از گلزار زدیم بیرون. دوباره محمد را پیدا کردم. تصمیم گرفتیم با هم برویم بیمارستان. بچه‌های گروهمان هم رفته بودند آنجا تا روایت مردم را بگیرند. ما هم از این‌طرف اسنپ گرفتیم و رفتیم!

♦ زمانی که رسیدم به بیمارستان با جمعیت نزدیک به 200 نفر آدم روبه‌رو شدیم. جمعیتی که عده‌ای‌ از آن‌ها خبر شهادت شنیده بودند، عده‌ای همچنان بی‌خبر و مستأصل از همه‌جا بودند، یک عده هم خوشحال از بیمارستان می‌آمدند بیرون. خوشحال که گمشده‌شان توی شهدا نیست!

♦ ساعت، ساعت تغییر شیفت بود. سوپروایزری که زمان آوردن مجروحان و شهدا داخل بیمارستان بود، حالا نوبت تحویل شیفتش رسیده بود. آمد جلوی درِ نگهبانی. زد به در. در را که نگهبان باز کرد گفت: «ما دو نفر را شناسایی نکردیم. یک پسر 12 ساله و یک دختر 8،9 ساله». بعد گوشی‌اش را درآورد و عکس‌هایی که از پیکرها گرفته بود، نشان نگهبان داد. گفت: «از روی این‌ها عکس بگیر».

♦ ورودی بیمارستان درِ کوچکی داشت که یک پنجره داخل آن باز کرده بودند. مردمی که گمشده داشتند، می‌آمدند در را می‌زدند. پنجره که باز می‌شد، اسم و فامیل می‌گفتند و…! از زمانی که سوپروایزر آمد و این حرف را زد و رفت، هر کسی که می‌آمد و می‌گفت ما گمشده داریم، نگهبان اول سنشان را می‌پرسید. اگر سنشان نزدیک به آن دختر و پسر بود، گوشی موبایلش را درمی‌آورد، عکس را باز می‌کرد و می‌گفت: این‌ها هستند؟ هر بار که نگهبان گوشی را باز می‌کرد، روی صندلی نیم‌خیز می‌شدیم و می‌آمدیم بالا. صحنه سختی بود. آن‌قدر که آن نفری که می‌خواست عکس‌ها را ببیند و عزیزش را شناسایی کند، تا مرز سکته می‌رفت. البته ما هم می‌رفتیم… تا پای سکته!

♦ جمعه شد روز خاک‌سپاری. ما به تشییع نرسیدیم. فضا کاملا امنیتی بود. همه را راه نمی‌دادند. فقط بچه‌هایی که کارت داشتند، اجازه ورود داشتند و البته خانواده شهدا. با تلاش فراوان مسئولان حوزه هنری کرمان، ما هم بالاخره اجازه ورود پیدا کردیم.

♦ وارد سالن وداع شدیم، برای دیدار آخر خانواده‌ها. پشت سر ما محل دفن شهدا بود. شهدا را یکی‌یکی آوردند داخل سالن. یکی‌یکی اسامی را می‌خواندند و می‌آوردند. تابوت‌ها یکی‌یکی روی جایگاهشان می‌رفتند. از هر خانواده‌ای، 10 ، 15 نفر بیشتر آدم آنجا نبود.

♦ از شانس بد یا شانس خوب، من سمتی بودم که کاپشن صورتی و شهدای خانواده‌اش را آوردند. هفت‌هشت شهید از یک خانواده. یک پسر ده،یازده ساله هم داشتند که همان موقع توی اتاق عمل بود و احتمال می‌دادند آن‌هم شهید بشود. قبر او را هم آماده کرده بودند. یکی‌یکی افراد این خانواده را آوردند. اسم‌ها را می‌خواندند و می‌آوردند. همه کنار هم بودند.

♦ اول پسر را دفن کردند، بعد دختر را. تابوت سوم که آمد یکی داد می‌زد مادر را بین بچه‌هایش خاک کنید. خانم گلزاری بود که بین بچه‌هایش خاک شد.

♦ داخل همه کفن‌ها یک تکه سنگ از حرم حضرت ابوالفضل (ع)، تربت امام حسین (ع) و یک شیشه کوچک آب فرات می‌گذاشتند؛ ! صدای گریه‌ها اینجا بیشتر شد…

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

هجده − هشت =