راوی کربلای کرمان!

دلم نمی‌خواست بروم کرمان. حال مسافرت نداشتم. آن هم با اتوبوس، آن هم بدون رفقای خودم. با دو نفر آشنای نویسنده دور که فقط سلام و علیک باهاشان داشتم. اما باز مسئول برنامه زنگ زد و گفت: یه کاری کن که بری.

تاریخ انتشار: 10:10 - پنجشنبه 1403/10/13
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
راوی کربلای کرمان!

به گزارش اصفهان زیبا؛ دلم نمی‌خواست بروم کرمان. حال مسافرت نداشتم. آن هم با اتوبوس، آن هم بدون رفقای خودم. با دو نفر آشنای نویسنده دور که فقط سلام و علیک باهاشان داشتم. اما باز مسئول برنامه زنگ زد و گفت: یه کاری کن که بری.

قرار بود برویم کرمان و حال و هوای چهارمین سالگرد حاج قاسم را روایت کنیم. تابه‌حال کرمان نرفته بودم. گروه والدین دبیرستان میرداماد را باز کردم و توی دلم گفتم من تلاشی نمی‌کنم. حاج قاسم اگر مرا طلبیده‌ای، این بچه امتحان نداشته باشد. نه که از آن مادرها باشم که درس بچه‌اش خیلی برایشان مهم است. عرشیا در کل سال تحصیلی فقط یک شب درس می‌خواند.

شب قبل امتحان ریاضی‌ترم که آن هم اگر من نباشم و ننشینم به درس دادن از پایه که این دایره است و این مثلث و این ضلع و این ارتفاع و بعد برسم به هم‌نهشتی مثلث‌ها درس نمی‌خواند. نهم بود و سال انتخاب رشته‌اش. دقیقا روز سالگرد حاج قاسم امتحان ریاضی داشت. طلبیده نشده بودم. زنگ زدم گفتم: نمی‌آیم.

شب توی اسنپ نشسته بودم. بعد از یک روز پرمشغله به خانه برمی‌گشتم، نوتیفیکیشن «بله» آمد روی گوشی‌ام. همه نوتیف‌ها را بسته‌ام، حتی پیامک‌ها را. این یکی قسردررفته. بازش کردم. امتحانات به دلیل تقاضای والدین برای آماده‌تر شدن بچه‌ها برای امتحانات دقیقا پنج روز عقب افتاده بود. حاج قاسم مرا طلبیده بود. با اینکه حتی جزو آن والدینی که درخواست عقب‌افتادن امتحانات را داشتند هم نبودم.

اما باز هم دلم نمی‌خواست با اتوبوس بروم. همسرم هم راهی شد. وقتی مستقر شدیم قرار شد برویم ستاد بازسازی عتبات عالیات.
اولین تلنگر را نزدیک در ستاد خوردم. خاطره کشکولی نویسنده شیرازی نوزاد سرماخورده‌ای به بغل داشت و دخترکی در دست.
یاد سرما خوردن‌های بچگی‌های عرشیا افتادم. دقیقا همین‌طور بود. من اگر بودم توی این هوا اصلا خودم را آواره کرمان نمی‌کردم، توی این شلوغی و سرما. شنیدم خاطره به رفیقش می‌گفت برای حاج قاسم خط‌ونشان کشیده که جوابش را بدهد. گفتم: مگه اومدی اینجا حاجت بگیری؟ گفت: پس دیوونه‌ام با بچه مریض اومدم؟
نمایشگاه عکسی بود که یکی از مهندسان ستاد همراهمان شد و قصه عکس‌ها را برایمان می‌گفت. قصه‌های بازسازی ستون‌ها و گنبد حرم سیدالشهدا.
برایمان فیلم گذاشتند از حاج قاسم در اتاق تربت که حاجی حالش دگرگون بود و اشک می‌ریخت سرش روی محفظه تربت اصلی بود که کنارش نوشته شده بود: dep:6 یعنی تربت از عمق ۶ متری.

دل توی دلم نبود. ما را هم می‌برند توی اتاق تربت؟!
وصفش را قبلا از یکی شنیده بودم. کسی را راحت آنجا راه نمی‌دادند. در کمال ناباوری‌مان هماهنگ شد و توانستیم برویم داخل.
حاج قاسم انگار طلبیده بودم که بیایم اینجا کربلا. مهندس حالا روضه‌خوان شده بود:

تا آخرین نفس، نفسم باش یا حسین
من بی‌کسم، همه‌کسم باش یا حسین

گریه می‌کردیم. شانه‌هایمان با دل‌هایمان تکان می‌خورد. انگار رفته بودیم کربلا. قسمت شده بود برویم کربلا؛ این را مطمئن شدم؛ وقتی که شام غریبان سیزدهم دی پایم را گذاشتم توی گلزار. هنوز رد خون شهدای انفجار ظهر روی زمین بود. مردمی که دیده بودمشان و باهاشان حرف زده بودم و حالا نمی‌دانستم کدام زنده هستند و کدام شهید و کدام مجروح. خیلی مظلوم بودند. تا نزدیک صبح گلزار بودم. موکب‌ها دوباره کارشان را آغاز کرده بودند. مردم دوباره آمده بودند.

داستان‌نویس خوبی نبودم ولی می‌توانستم خودم را و احساساتم را بگذارم کنار و مثل یک دوربین باشم. بشوم چشمی که بقیه هم بتوانند با آن ببینند. عکس می‌گرفتم. فیلم می‌گرفتم. حاج قاسم قسمتم کرده بود بیایم که راوی باشم؛ راوی کربلای کرمان.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

دو + 16 =