
ریحانه را از کودکستان آوردم مدرسه. روی میز ظرف تغذیهاش را باز کرد و هویجهای خردشده را یکییکی بهنوبت میخوردیم.

جلوی میز معاون ایستاده بود. وارد دفتر که شدم، گفتم: «کجا بودی سهچهار روز غیبت داشتی؟» معاون خندید و گفت: «آقای بنیاسدی! این پسر دیگه رفتنی شد… .»

زنگ خورد. ده ثانیه بعد در زد و اجازه گرفت بیاید توی دفتر. مستقیم آمد سمت میزم. سرم توی کامپیوتر بود و دانشآموزان جامانده از کتاب درسی را ثبتنام میکردم. چشمتوچشم که شدیم، یکهو گفت: «آقا! شما نویسنده مورد علاقهتون کیه؟»









