روزی هزار بار میآمدند جلوی چشمم و میرفتند. روزی هزار بار با خودم مرورشان میکردم؛ همان روزهایی که بهتزده اخبار سوریه را دنبال میکردم؛ همان روزهایی که خبر اشغال شهربهشهر سوریه توی دهان میچرخید و همهجا را رعبووحشت گرفته بود؛ همان روزها بود که تصویر آن بچه یکیدوساله مدام جلوی چشمهایم بود.
همه ما جنگ را خوب میشناسیم. جنگ برایمان یعنی گلوله و آتش؛ یعنی خرابی و آوارگی؛ یعنی داغ آدمهایی که دوستشان داریم: برادر، پدر، فرزند، همسر و رفیق.