به گزارش اصفهان زیبا؛ روزی هزار بار میآمدند جلوی چشمم و میرفتند. روزی هزار بار با خودم مرورشان میکردم؛ همان روزهایی که بهتزده اخبار سوریه را دنبال میکردم؛ همان روزهایی که خبر اشغال شهربهشهر سوریه توی دهان میچرخید و همهجا را رعبووحشت گرفته بود؛ همان روزها بود که تصویر آن بچه یکیدوساله مدام جلوی چشمهایم بود.
خودش را انداخته بود روی جنازه خونین مادرش و اشک میریخت و به سینههایش چنگ میزد.
شبها تصویر مردان نارنجیپوشی که زانو زده بودند و دستی موهایشان را وحشیانه بهطرف بالا میکشید تا سفیدی گلویشان پیدا شود، دست از سرم برنمیداشت؛ بدتر از همه، زنانی بودند که شوهران و پسرانشان جلوی چشمانشان کشته شده بودند و دختران قدونیمقدشان را به اسارت برده بودند.
روزی هزار بار اینها از جلوی چشمم میگذشتند و خون توی رگهایم رسوب میکرد.
من سوریه را تابهحال ندیده، ولی شنیده بودم که هر بار کسی از زیارت برمیگشت، با ذوقوشوق از بازارهای پررونقش میگفت و از شهرهای آبادش. حالا عکس خانههای ویران و مردم آوارهاش دستبهدست میشد؛ بعد عراق و هی با خودمان میگفتیم: نکند ایران؟
با بودن تو اما هیچوقت نوبت ما نشد. تو اسطوره تمامنشدنی زندگیمان بودی. وقتی کمکم از پس ناامنی و هجوم داعش و رسیدنش تا نزدیکی مرزهایمان اسمت بر سر زبانها افتاد، خیالمان راحت بود که تو هستی. شبها که هزار جور فکر ناجور میافتاد به جانمان، خیالمان راحت بود تو هستی که ما آرام بخوابیم. یکجور آرامش تمامنشدنی بودی برایمان.
تو از همان ابتدا بودی؛ بدون اینکه کسی نامت را بداند. در جنگ سیوسهروزه لبنان و حتی قبلتر از آن، در فلسطین و افغانستان؛ همان وقت که عکسهایت همهجا پخش شده بود: روی قله کوهی در کنار بزرگان ایزدی، روی لبه مرز لبنان و اسرائیل وقتی سرت را بالا گرفته بودی و با غرور قدم میزدی.
در اربیل عراق وقتی در حال سقوط بود. بارزانی از همه کمک خواسته بود: از آمریکا و ترکیه تا فرانسه و آلمان و عربستان؛ و بعد ازاینجا رانده و ازآنجا مانده دست به دامان تو شده بود و تو فقط در نیمی از روز با پنجاه نفر از نیروهایت اربیل را نجات داده بودی.
تو همهجا بودی؛ از کاخ کرملین تا ضاحیه لبنان و بیابانهای سامرا و رقه و حلب و دمشق و حتی خانه شهدایی که بچههایشان بابا میخواستند. تو همهجا بودی، هر کجایی که خونی بهناحق ریخته شده بود، تو بودی تا انتقام بگیری. هرکجا خانهای اشغال شده بود، آنجا بودی تا پس بگیری.
هرکجا کودکی از ظلم و بیکسی گریه میکرد، بغلش میکردی و اشکهایش را پاک میکردی؛ حالا چقدر جایت در میان کودکان فلسطینی، در میان رزمندگان حماس و یمنیهای دلاور خالی است.تو حاجقاسمی. رستم و اسفندیار کی مثل تو با دیو هزارسر هزارچهرهای جنگیدند که دنیایی حمایتشان میکرد؟ سیاوش و سورنا و آریوبرزن را کی بوقچیهای رسانهای تروریست خواندند؟ کی جایشان با دیوهای هزار سر عوض شد؟
تو اسطورهای و در ذهن ما، اسطورهها نمیمیرند؛ شهید میشوند. حالا تو همهجا هستی. حضورت انکارنشدنی است؛ ای مرد شکستناپذیر زندگی…!