روایتی از تأسیس ستاد پشتیبانی جنگ در دانشگاه اصفهان:

هشت سال جنگ با سلاح «همدلی»!

همه ما جنگ را خوب می‌شناسیم. جنگ برایمان یعنی گلوله و آتش؛ یعنی خرابی و آوارگی؛ یعنی داغ آدم‌هایی که دوستشان داریم: برادر، پدر، فرزند، همسر و رفیق.

تاریخ انتشار: 14:48 - چهارشنبه 1402/07/26
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
هشت سال جنگ با سلاح «همدلی»!

به گزارش اصفهان زیبا؛ همه ما جنگ را خوب می‌شناسیم. جنگ برایمان یعنی گلوله و آتش؛ یعنی خرابی و آوارگی؛ یعنی داغ آدم‌هایی که دوستشان داریم: برادر، پدر، فرزند، همسر و رفیق.

جنگ ما در دفاع‌مقدس اما در کنار همه این‌ها، رنگ‌وبوی دیگری داشت، رنگ‌وبوی همدلی و رفاقت، یکرنگی و همدردی. ما آدم‌هایی داشتیم که دورهم جمع شده بودند برای جنگیدن؛ اما نه با گلوله و آتش.

مهماتشان گلوله آرپی‌جی و کلاش و بمب نبود، مهماتشان دوک‌های سبز و مشکی بزرگی بود که روی چرخ‌های خیاطی می‌گذاشتند و لباس می‌دوختند؛ طاقه‌های بزرگ برزنتی که باز می‌کردند و برش می‌زدند و برانکارد می‌ساختند.

آن‌ها هم می‌جنگیدند؛ اما با سلاح مخصوص خودشان. لشکر دوهزارنفره‌ای بودند که فرمانده آن‌ها جوانی سی‌وچندساله بود به نام «عباسعلی یادگاری‌فر».

جنگ که شروع شد، یادگاری هم مثل بقیه جوان‌ها به جبهه رفت. آنجا بود که به فکر تأسیس یک مرکز پشتیبانی افتاد. کمبود مواد غذایی را دیده بود و رزمندگانی که به‌اندازه کافی لباس برای رزم نداشتند و مجروحانی که نیاز به پانسمان  و دارو داشتند.

یادگاری عضو شورای مدیریت جهاد دانشگاهی اصفهان بود. از جبهه که برگشت، طرح تأسیس ستاد پشتیبانی جنگ را با خودش به شورا برد. طرح تصویب شد و از آن روز، یادگاری مسئول پشتیبانی جنگ جهاد دانشگاهی اصفهان شد: دهم آبان ۱۳۵۹؛ درست یک ماه و ده روز بعد از آغاز جنگ.

یادگاری کارش را با یک سالن دویست‌سیصدمتری در دانشکده علوم‌تربیتی شروع کرد. روز اول خودش بود و یک سالن خالی که هیچ امکاناتی نداشت. همان‌جا یک اطلاعیه نوشت و مردم را برای همکاری دعوت کرد. اطلاعیه تا چند روز در رادیو و تلویزیون خوانده شد.

فردای آن روز هفت‌هشت نفر خانم با چرخ‌های خیاطی مارشال دم در سالن دانشکده ایستاده بودند و بیست روز بعد تعدادشان رسیده بود به هزاروپانصد نفر‌.

اداره این تعداد نیرو، کار ساده‌ای نبود. یادگاری لیست حضوروغیاب و  کارت شناسایی برایشان تهیه کرد. به گروه‌های کوچک‌تر تقسیمشان کرد و برای هر گروه یک سرناظر تعیین کرد.

همه که نمی‌توانستند هرروز بیایند؛  هر کس روزهایی را که می‌خواست بیاید، مشخص می‌کرد‌. این‌طوری تعداد نیروها در هرروز معلوم بود و کار نظم می‌گرفت.

یادگاری به فکر رفت‌وآمدشان هم بود. با اتوبوس‌رانی و دستگاه‌های دیگر صحبت کرده و چند باری دعوتشان کرد به کارگاه پشتیبانی تا توانست 30 دستگاه اتوبوس تهیه کند. مسیرها را طوری چید که تقریبا هیچ‌کس بدون سرویس نماند؛ حتی آن‌هایی که از رهنان و برخوار و روستاهای اطراف می‌آمدند.

برای بچه‌ها هم مهدکودک درست کرد. بازی می‌کردند، قرآن می‌خواندند، نقاشی یاد می‌گرفتند و تئاتر و سرود کار می‌کردند. کار پشتیبانی با دوخت لباس شروع شد.

صدای چرخ‌های خیاطی درودیوار سالن را می‌لرزاند و صدا به صدا نمی‌رسید. تهیه پانسمان و گاز استریل را هم شروع کردند. اتاق گاز و باند جدا بود؛ استریل و ضدعفونی شده. لباس بیمارستان و اتاق عمل هم می‌دوختند.

کم‌کم خشک‌کردن سبزی و پخت مربا و درست‌کردن ترشی نیز به کارهایشان اضافه شد. زن و مرد در کنار هم کار می‌کردند؛ مبادا فرزندانشان، فرزندان این مرزوبوم، در جبهه چیزی کم داشته باشند.

یکی از خانم‌ها از باغشان بِه می‌آورد. آن‌قدری بود که گونی‌گونی بار وانت کند و به ستاد بیاورد؛ محصولی که اگر می‌فروخت، خرج‌ومخارج چندین ماه خانواده‌اش را تأمین می‌کرد. یک نفر شیر تنها گاوش را می‌دوشید و می‌آورد، شیری که تنها منبع درآمد خانواده‌اش بود.

کسی کیسۀ پولش را از پر شالش باز می‌کرد و سکه‌های یک‌تومانی و دوتومانی‌اش را روی میز می‌ریخت که این تنها سرمایه‌ام را می‌خواهم برای جبهه بدهم. خیلی‌ها از روستاهای اطراف می‌آمدند و هرکدام چیزی می‌آوردند.

خانمی چند وقت یک‌بار از روستا می‌آمد. نان‌هایی را که توی تنور حیاط خانه‌اش پخته بود، بقچه کرده و در کارگاه بین همه تقسیم می‌کرد؛ لقمه‌نانی خالی که انگار انرژی‌اش چندبرابر بود و به آن‌ها قوت می‌داد.

خیلی‌های دیگر هم بودند؛ خیلی‌هایی که کارشان به‌نظر مهم نمی‌آمد، ولی اگر نبودند، یک جای کار می‌لنگید. همین آدم‌های ساده و معمولی بودند که ستاد به آن بزرگی را می‌چرخاندند.

جهاد سازندگی وقتی سفارش هزاران پیراهن و شلوار و اورکت می‌داد، می‌دانست به هفته نکشیده، آماده است. لشکر 14 امام‌حسین(ع) وقتی سفارش هزاران بادگیر و پشه‌بند و بالش و سربند می‌داد، مطمئن بود که سروقت حاضر است.

برش‌کارها مرد بودند. میزهای بزرگی داشتند. چهل‌پنجاه طاقه پارچه را روی‌هم باز می‌کردند و الگوها را برش می‌زدند. هرکدام برای خودشان کسب‌و‌کاری داشتند. چند ساعت در روز کار‌و‌بارشان را رها می‌کردند و به آنجا می‌آمدند.

آدم‌های زیادی به مرکز پشتیبانی می‌آمدند. همین‌که می‌شنیدند چنین جایی برای کمک به جبهه هست، دریغ نمی‌کردند. بعضی‌ها اما با ناامیدی می‌آمدند. پیرزن هشتاد‌ساله‌ای که دست‌هایش می‌لرزید، چه‌کار می‌توانست بکند؟ زن نابینا چه؟ توان‌خواهی که یک دستش فلج بود، چه؟ آنجا اما هیچ‌کس قرار نبود ناامید برگردد.

یادگاری هیچ‌کس را رد نمی‌کردند. خانمی که  نابینا بود، کلاف کاموا دست می‌گرفت تا کمک بافنده‌ها باشد. یکی، نخ‌های اضافه را می‌چید؛ یکی، سوزن نخ می‌کرد؛ یکی، خرده‌پارچه‌ها را جمع می‌کرد و… آن‌قدر کار زیاد بود که کسی بیکار نمی‌ماند. در یک روز گاهی تا هزاران نفر هم کار می‌کردند و بازهم اگر کسی می‌آمد، کار بود.

جبهه فقط لباس و خوراک نمی‌خواست. همه‌چیز می‌خواست؛ حتی تنباکو. تنباکو را به مقدار خیلی زیاد از شرکت دخانیات در خیابان کمال‌اسماعیل تهیه کرده،  پودر می‌کردند و داخل پاکت می‌ریختند و تحویل لشکر می‌دادند. جبهه پر از حیوانات موذی بود؛ انواع مار و عقرب و رتیل که از تنباکو فراری بودند.

جبهه دارو هم می‌خواست. اعضای ستاد، از خانه خودشان، از خانه دوست و فامیل و آشنا داروهای اضافه را جمع می‌کردند و می‌آوردند و با کمک چند دانشجوی داروسازی، داروهای تاریخ‌گذشته‌ را جدا و بقیه را دسته‌بندی می‌کردند تا تحویل جهاد یا سپاه دهند.

جبهه کتاب هم می‌خواست. از این‌طرف و آن‌طرف، کتاب جمع می‌کردند. دانش‌آموزها و دانشجوها و با‌سوادها، آن‌هایی را که به درد جبهه می‌خورد، جدا می‌کردند و به جبهه می‌فرستادند.

جبهه برانکارد می‌خواست. سالی دو‌سه بار سراج‌ها می‌آمدند تا در دوخت برانکارد کمک کنند.

شب که می‌شد، یک کامیون پر از طاقه‌های برزنت وارد دانشگاه می‌شد و انتهای یکی از  خیابان‌ها که سرپایینی بود، می‌ایستاد. چند نفر پشت کامیون می‌رفتند و یاعلی‌گویان طاقه‌های سنگین را بلند و از همان بالا رها می‌کردند روی زمین.

صدای افتادن طاقه‌ها می‌پیچید توی خیابان خالی و برزنت‌های ضخیم پهن می‌شدند کف خیابان. چند نفر آن پایین به اندازه قد یک نفر با گچ علامت می‌زدند و سروته برانکارد را مشخص می‌کردند؛ بعد چند نفر تندتند جمعشان می‌کردند و برای سراج‌ها می‌بردند.

کنار خیابان را برای چرخ‌های مخصوص این کار برق‌کشی کرده بودند. سراج‌ها پشت چرخ‌های مخصوصشان می‌نشستند و زیر نور کم‌سوی چراغ‌های دانشگاه تا صبح کناره برزنت‌ها را می‌دوختند تا بعد بچه‌های جهاد داخلش چوب بگذارند.

بچه‌های ستاد پشتیبانی با خودشان عهد کرده بودند از همه شئونات جنگ پشتیبانی کنند؛ از هر چیزی که به رزمنده‌ها و جنگیدنشان مربوط می‌شد؛ می‌خواست مربا و سبزی خشک باشد یا کتاب و باند و گاز؛ می‌خواست برانکارد باشد یا  فانسقه و کفن و حجله.

چه مادرها که آنجا با دست خودشان برای بچه‌هایشان حجله دوختند و چه خواهرها که با دست خودشان برای برادرانشان کفن درست کردند. آن روزها ستاد پشتیبانی جنگ در دانشگاه اصفهان میزبان آدم‌های عجیبی بود!

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

5 + شش =