زینب گلستانی

زینب گلستانی

روایت‌نویس

آرشیو مطالب منتشر شده
آخرین تیر یحیی
یکشنبه 1403/07/29
تکه‌ای از عصای موسی در دست یحیی بود

آخرین تیر یحیی

در تیتر اول روزنامه‌ها او را تروریست معرفی کردند و در جلسات محرمانه اسمش را در لیست ترور قرار دادند؛ اما بهتر از هر کسی می‌دانستند او شیر بیشه و سلطان غزه است.

بی‌بی لوعه، مادر رزمنده‌ها
چهارشنبه 1403/07/25

بی‌بی لوعه، مادر رزمنده‌ها

اگر خوب گوش کنی صدای بی‌بی لوعه را می‌شنوی که برای رزمنده‌ها شعر می‌خواند و به آن‌ها روحیه می‌دهد، لباس‌هایشان را می‌شوید و برایشان غذا می‌پزد. بی‌بی درِ خانه‌اش به روی رزمنده‌ها باز است.

رهبر عالی‌مقام، تشکر از انتقام
شنبه 1403/07/14
در حاشیه گردهمایی مردمی برای حمایت از عملیات موشکی وعده صادق ۲، میدان امام(ره) اصفهان

رهبر عالی‌مقام، تشکر از انتقام

از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجم. با اینکه دیشب تا صبح زل زده بودم به شبکه خبر و با دوستانم در فضای مجازی داستانک می‌نوشتیم تا ما هم سهمی در این غرور ملی داشته باشیم …

بیدار باش!
سه شنبه 1403/07/10
در حاشیه مراسم تشییع مادر شهید خرازی؛

بیدار باش!

خواب ماندم. ۲۰ دقیقه تا ساعت ۹ و شروع مراسم مانده و من خوش‌بینانه ۴۵ دقیقه تا گلزارشهدا فاصله دارم. اسنپ می‌گیرم، مستقیم گلزار شهدا.

فارغ‌التحصیلی در پنج دقیقه
یکشنبه 1403/07/1
روایتی داستانی از اول مهر یک تازه مدرسه‌ای:

فارغ‌التحصیلی در پنج دقیقه

فقط یک طلوع خورشید تا رسیدن به رؤیاهایم مانده بود و شب چقدر دراز بود. انتظار به‌سر آمده بود و دیگر نیاز نبود یواشکی مداد و دفتر خواهرم را بردارم و خط‌خطی کنم …

نقاش
یکشنبه 1403/04/24

نقاش

می‌پرسند: این ترک‌های روی آب برای چیست؟

کوچه‌های بدون بچه
شنبه 1403/04/9

کوچه‌های بدون بچه

آخ پام! سوختم، خدا سوختم! پدرم در حال مرتب‌کردن طارمه است. من با شلوار استریج آلبالویی در حصار شمشادهای دور باغچه خانه نشسته‌ام و با بیلچه کوچک مشغول کندن گودال هستم.

حاج‌آقا! هارداسان؟!
چهارشنبه 1403/03/9

حاج‌آقا! هارداسان؟!

حاج‌آقا!هارداسان؟! من از هجوم ابرهای سیل‌آسا باید می‌فهمیدم! ناباورانه قلم در دست می‌گیرم؛ اما واژه‌ها هم بغض کرده‌اند و نوشته نمی‌شوند.

سلام بر ابراهیم
پنجشنبه 1403/03/3
در حاشیه مراسم بزرگداشت رئیس‌جمهور ِشهید و هیئت همراه در گلزار شهدای اصفهان

سلام بر ابراهیم

تکه‌های نبات و شکلات را در پاکت‌های پلاستیکی بسته‌بندی می‌کنم و زیر لب امام رضا علیه‌السلام را صدا می‌زنم. نیت کرده‌ام فردا بسته‌ها را به گلزار شهدا ببرم و بین مردم پخش کنم. تلفن زنگ می‌خورد: الو کجایی؟ تلویزیون را روشن کن شبکه خبر.

یک استکان چای حضرت
شنبه 1403/02/29

یک استکان چای حضرت

شب بود. باران نم‌نم می‌بارید و قلبم رعدوبرق می‌زد.
خواب بودم یا بیدار؟ نمی‌دانم!
زل زده بودم به قطرات باران روی شیشه که با نور تابلوی سردر مغازه‌ها، رنگی می‌شدند و نفس‌های به‌شماره‌افتاده‌ام را می‌شمردم.

بازگشت لاله‌های خونین
یکشنبه 1403/02/16
در حاشیه مراسم خاک‌سپاری شهدا، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳، اصفهان

بازگشت لاله‌های خونین

از جدول‌های کنار خیابان گوشه دنجی زیر سایه درخت پیدا می‌کنم و می‌نشینم و به کف خیابان خیره می‌شوم. شنیده‌ام کف خیابان‌ها اتفاق‌های مهمی را رقم می‌زنند. جمعیت قدم‌زنان می‌آیند. پیرترها کم‌طاقت‌ترند، زودتر آمده‌اند و روی نیمکت‌های چوبی نشسته‌اند. هرچه به ساعت ۹ نزدیک‌تر می‌شویم، جمعیت بیشتر شده و جوان‌ها پرتعدادتر می‌شوند.

شنل قرمزی با شنل صورتی
شنبه 1402/10/23

شنل قرمزی با شنل صورتی

کز کرده‌ام گوشه آشپزخانه و سیب‌زمینی پوست می‌گیرم. صدای زنگ تلفن سکوت خانه را می‌شکند.
– الو مامان سفره را پهن کن، دارم میام.