به گزارش اصفهان زیبا؛
کز کردهام گوشه آشپزخانه و سیبزمینی پوست میگیرم. صدای زنگ تلفن سکوت خانه را میشکند.
– الو مامان سفره را پهن کن، دارم میام.
پلو را که توی دیس میکشد، زیر لب میگوید: «اگر بدانی چه آشی برایت پختهام، این دفعه دیگه باید داماد بشی.»
غذا که از دهن میافتد؛ دلشوره امانش نمیدهد.
صدای قرومبه ماشین لباسشویی من را برمیگرداند گوشه آشپزخانه. به سیبزمینیهای پوستکنده نگاهی میکنم. باید نگینی خردشان کنم.
صدای زنگ تلفن همراه در آن شلوغی به گوش میرسد.
– الو مامان؛ من دیگه دارم میرم خونه.
صدای بمب با صدای جیغوداد قاتى میشود.
– در حال حاضر مشترک موردنظر پاسخگو نیست.
مادر هراسان و پریشان پشت در سردخانه نشسته است و همچنان با شماره همراه پسرش تماس میگیرد؛ شاید جواب دهد.
صدای ترقه دوباره من را برمیگرداند کنج آشپزخانه. پسرم با وحشت میپرسد: «بمب بود؟!»
سرش را در آغوش میگیرم. آرام میگوید: «مامان بمب درد داره؟»
به چشمهای کوچک و معصومانهاش خیره میشوم. صدای بیسیم با صدای آمبولانس قاتى میشود.
– چی؟! گفتی چی بنویسم؟!
– بنویس کاپشن صورتی با گوشواره قلبی، نوشتی! کاپشن صورتی با گوشواره قلبی حدودا دو ساله.
سیبزمینیهای نگینیشده را توی تابه میریزم. صدای جیلیز ویلیزشان با بوی دود و خون قاتى میشود.
– لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید.
– الو مامان! مامان کجایی؟ امروز رفتی گلزار! نگفتم پاهات درد میکنه، نمیخواد بری!
-داداش تو رو خدا، تو رو خدا گوشی را بده به من.مامان! مامان جان! گلزار بمب گذاشتن؛ تو رو خدا جواب بده!
-خانمم هول نکن آروم باش. شاید حاجخانوم کلید را دوباره جا گذاشته؛ حتماپشت در خونه مونده. بیاین بریم خونه….
سیبزمینیهای سرخشده را توی بشقاب میریزم.
– بچهها بیاین سیبزمینی آماده است.
دخترم کتاب رنگآمیزی به دست از اتاق بیرون میآید و میگوید: «مامان شنل قرمزی مگه شنلش قرمز نبود!؟ نگاه کن صورتیرنگ زده.»
پسر کوچکم دستپاچه نگاهم میکند و با اشاره به سمت تلویزیون میگوید: «تلویزیون همش میگفت کاپشنش صورتی بود.»