حاجآقا!هارداسان؟! من از هجوم ابرهای سیلآسا باید میفهمیدم! ناباورانه قلم در دست میگیرم؛ اما واژهها هم بغض کردهاند و نوشته نمیشوند.
پس از مدتها درمان برای فرزنددارشدن، اینک هرلحظه به آرزویشان نزدیکتر میشدند. گرچه طی این سالها مراجعات فراوان به متخصصان و مراکز ناباروری بنیه اقتصادی خانواده را بهشدت ضعیف کرده بود؛ اما از وقتیکه متوجه بارداریاش شده بود، دورنمای تمامشدن این هزینهکردنها و آمدن کودکی در خانواده، کامشان را شیرین کرده بود.
شانههای افتادهاش را هی بالا میکشید. مرد بود دیگر؛ نمیخواست کسی زاریاش را ببیند. با دلش کنار تخت محبوبش بود و با وجودش کنار تخت دخترش که یک طبقه بالاتر از مادر بستری شده بود. به یک آن، همسر و پدر جانباز شده بود. همسر جانباز بود و به زودی همسر شهید میشد.
وقت زیادی نداشت. فردا روز مسابقه بود. از دست خانم پرورشی حسابی کفری بود که خبر مسابقه را دیر به آنها داده بود. تاریخ اعلام مسابقه یک ماه پیش بود؛ اما خانم هفته پیش به آنها خبر داده بود.
دو پر روسری را از پشت گردن رد کرده و بالای سر با گرهای محکم کردهام.بعد از دوشب زیر فشار تب چهل درجه، امروز راضی شدم یک استامینوفن ناقابل بخورم. این چندروز هر چه گفتند یک دانهاش را بخوری بهجایی برنمیخورد، راضی نشدم. ترس داشتم خوابم ببرد.
باران مثل دم اسب میبارید. نیمچه نسیم خنک اردیبهشتی هم میآمد و با قطرههای درشت باران روی صورتم میخورد. قرار نبود این ساعت از شب حرم باشیم؛ اما سرماخوردگی همسر و رفتن به دارالشفای امام رضا (ع) مسیرمان را به این سمت کج کرده بود و ما را گذاشته بود صاف وسط صحن انقلاب و در انعکاس زردی گنبد و ایوان طلا، محصور و اسیرمان کرده بود.
همه ما در زندگی شخصی، خانوادگی و اجتماعیمان به دنبال دستیابی به اهداف بزرگ و مطلوب هستیم و برای رسیدن به آرمانهای مدنظرمان برنامهریزی کرده و متناسب با هدف پیش رو تلاش میکنیم.
وقتی که پایم به دنیا باز شد، لقب سومین دختر خانواده را به نامم زدند.بابا از آن کردهای بچهدوستی است که جنس بچهها خیلی برایش فرقی نمیکند. نه که فرق نکند؛ اما آنطور که مامان همیشه تعریف میکند، بابا از قدیم دور سفره را شلوغ میپسندیده.
مادریکردن سخت است؛ بهخصوص در عصر و زمانه کنونی و بهخصوصتر برای دختران. وقتی از همان اول باید حواست به دخترت باشد که در پارک و تاکسی و فروشگاه با غریبهها زیاد صمیمی نشود، چه نوع لباسی انتخاب کنی که حریم و حیایش حفظ شود …
امسال بهجای دو دختر، مادر بیستونه دختر بودم. روزهای اول مهر که سختی و فشار کار ساعتهای خوابم را به کمتر از پنج ساعت رسانده بود، با خودم میگفتم عمرا این بچهها را دوست داشته باشم، عمرا نگران سلامتی آنها بشوم، عمرا دلتنگ نبودنشان بشوم، عمرا بیشتر از اندازه دلم برای درسومشقشان بسوزد؛ اما نشد!
نماز خواندن مامان مناسک مخصوص خودش را دارد. مادرم هرجای خانه نماز نمیخواند و سفت و سخت معتقد است که باید برای نماز خواندن یک جای مخصوص داشـت و بــعدهـا این مـکان شــفاعت آدمـیــزاد را میکند.
گوشت و آرد نخودچی را ورز دادم و تخممرغ را شکستم رویشان. شفتهها را بین دو کف دست قلقی کردم و انداختم داخل روغن داغ. زینب با موتور کوچکش قامقامکنان آمد پای گاز. گوشه دامنم را کشید. سرش را کج کرد.