به گزارش اصفهان زیبا؛ جلوی میز معاون ایستاده بود. وارد دفتر که شدم، گفتم: «کجا بودی سهچهار روز غیبت داشتی؟» معاون خندید و گفت: «آقای بنیاسدی! این پسر دیگه رفتنی شد… .»
امروز هم فقط آمده بود با همکلاسیهایش خداحافظی کند. ساعت دهونیم صبح بود. رفت سر کلاس؛ تشریفاتی و برای آخرین بار. چند دقیقه بعد زنگ خورد. رسیده بودم دم دفتر که بروم توی حیاط. یکی آمد نزدیک و گفت: «آقا! بیا که سوژه جدید برای نوشتن پیدا شد.»
همین حالا که یک هفته گذشته و دارم آن لحظهها را به یاد میآورم، نمیدانم چرا وقتی میدیدم، لبخند میزدم. آنچه میدیدم در مدرسه متوسط دوم پسرانه، آن هم دوازدهمیهای هجدهساله، عادی نبود. گوشهوکنار حیاط سهچهار نفر دست انداخته بودند دور زانو و صورتشان خیسِ اشک بود. معرکهای به پا شده بود؛ دهمیها و یازدهمیها وقتی میدیدند بزرگترهای مدرسه، یکییکی میروند توی بغل مسافر و گریه میکنند، چندثانیهای به سمبوسهای که توی دست گرفته بودند، گاز نمیزدند.
– چی شده آقا؟!
یکی جوابش داد: «داره از مدرسه میره.»
– کجا؟
– قطر.
– چرا گریه میکنن؟
– چون به خاطر سربازیش سه سال اصلا نمیتونه برگرده.
چند لحظهای به اشکهای خداحافظی خیره میشدند. سری تکان میدادند و دور میشدند. حلقه دوازدهمیها هرلحظه کوچکتر میشد؛ چون هر بار یکی از گوشه حلقه کَنده میشد و بهسوی آغوش دوستِ رفتنیاش قدم برمیداشت و بعد گوشهای مینشست و به نقطهای نامعلوم خیره میشد. به چه فکر میکرد؟ به خاطرههای ریزودرشتی که در این سه سال کنار هم ساخته بودند یا به خاطرههایی که دیگر فرصت ساختهشدنش پیش نمیآمد؟
یکی از دوازدهمیها گفت: «چند تاییشون از کودکستان تا الان با هم بودن. همه مدرسههاشون. همه کلاسهاشون.»
یعنی هر روز هَم را میدیدند. هر روز تَرک موتور هم توی خیابان میچرخیدند. دهیازدهسال، هر روز با هم خاطره ساخته بودند و این رشته دهساله در حال گسستن بود. یک خاطره مشترک برای رفاقت کافی است؛ حالا دهیازده سال که دیگر…
و اضافه کرد: «البته الان بچههایی که فقط یه سلامعلیک ساده باهاش داشتن هم دارن گریه میکنن.»
همه رفتند کلاس. حیاط خلوت شد. جز کلاس خودشان کسی توی حیاط نبود. زنگ ورزش بود؛ ولی توپ فوتبال و والیبال گوشهای افتاده بود. کسی سمتش نمیرفت. کسی دلش نمیخواست یارکشی کند. او نماینده کلاس بود. همیشه او بود که یارکشی میکرد. خودش با لبخند میرفت دستی به سر همکلاسهایش میکشید.
– بلندشین بابا. بلندشین یه فوتبال بازی کنین.
و دوازدهمیها آرامآرام چشمهای خیسشان را پاک میکردند.
– به افتخارش فوتبال رو بزنیم.
مسافرِ رفتنی مدرسه را میدیدم که بین بچهها نشسته به تماشای آخرین فوتبال همکلاسهایش. پنالتی که میشود، هیچکس پشت توپ نمیایستد. ازش میخواهند او بیاید پنالتی را بزند. وقتی توپ را گل میکند برایش دست میزنند.
کمی با هم شوخی میکنند. کمی میخندند؛ ولی چشمهایشان هنوز سرخ است.
وقتی برمیگشتم سمت دفتر، همه آن آغوشهای خداحافظیِ پراشک، جلوی چشمهایم رژه میرفتند. ذهن ناآرام من همیشه منتظر پرسهزدن بین خاطرههاست.
هفدههجده سال پیش؛ سفرهای بابا به قطر و بحرین؛ رفتنهای تلخِ کلهسحری.
کوچکتر که بودم دمِ رفتنِ بابا خودم را میزدم به خواب. دلم نمیآمد ببینم بابا دارد میرود برای نُه ماه و دیگر همه کُشتیگرفتنها و فوتبالدیدنها و دور هم ناهار خوردنها تمام میشود.
بیدار بودم؛ اما چشمهایم بسته بود. وقتی بابا میآمد بالای سرم، پیشانیام را میبوسید و میرفت. بعضی وقتها برای اینکه به مسافر بگویی «خیلی دلتنگت میشم»، لازم نیست دادوفریاد راه بیندازی. اشکها خودشان فریاد میزنند.
پینوشت: این عکس دستهجمعی، آخرین یادگاری دانشآموز مسافر، در مدرسه بود.