بیبی چارقدبهسر بود. از این مادربزرگهایی که تسبیح دستش صیقلی میشود بس که صلوات میفرستد و گرد انگشتهایش میچرخاند.
سروته کوچهها یکی شده بود.فاطو کوچهها را یکنفس دویده بود. اصلا مگر کوچهای هم مانده بود؟ نخلها اما کمرراست ایستاده بودند. شاید میخواستند ثابت کنند هنوز هم شهرشان سرپاست.