به گزارش اصفهان زیبا؛ بیبی چارقدبهسر بود. از این مادربزرگهایی که تسبیح دستش صیقلی میشود بس که صلوات میفرستد و گرد انگشتهایش میچرخاند.
بیبیمان استخاره هم میگرفت. لبهای نازکش را ورمیچید و میگفت بد آمد، یا میگفت نه، خوبِ خوب است و نه بدِ بد.گاهی گل از گلمان میشکفت و بشکن میزدیم؛ گاهی هم که میگفت نه خوب نیست، کل اعضای بدنمان یکدست خرفت میشد و بدعنق.
آن وقت بود که بیبی هم زیاد به پر و پایمان نمیپیچید؛ گاهی هم خودش استخاره نمیگرفت. میگفتیم بیبی، بیا و ناز نکن؛ ناز میکرد اما.
این وقتها که سرش را سمت تلویزیون میبرد و یعنی میخواست محلمان نگذارد، دوستداشتنیتر بود.
تازه وقتی میخواست جلوی خندهاش را بگیرد که میمردیم برایش.
شببیدار هم بود. نه بیدارِ بیدار. نه خوابِ خواب. میگفت: خواب، خواب روزهای جوانی است. حالا چُرت است. تا دو دقیقه چشم روی هم بگذاری بیدار میشوی. نصفهشبها که میرفت آب بخورد، میگفت: خواب را فدای درس نکن.
خوابآلو و تنبل نبودها؛ ابداً. صبحها قبل اذان جانمازش پهن بود. جانمازش را میگذاشت پشت بخاری، با یک قوری زرد کوچک پر آبجوش و یک لیوان که ته آن لاکِ قرمز زده بودیم.
پشت بخاریمان مخزن اسرارش بود؛ یکی آنجا و یکی هم توی کیفِ دستبافِ سبزش. همهچیز داشت؛ از دارو و سنجاققفلی بگیر تا گردو و دانه تسبیحِ کندهشده و یک قرقره نخ مشکی.
بیبی آواز هم میخواند. صدایش خوب بود. نهتنها شعر میگفت، خودش هم قافیه میساخت. همیشه برای عمویم میخواند: شیرِ شیرازی من، شیرپسرِ قاضی من. یا مثلا میگفت: عشق منی تو؟ بعد ادامه میداد: نِه نِه نِه. جان منی تو؟ نِه نِه نِه.
ما کف میکردیم و توی دلمان قربانصدقهاش میرفتیم.
روز مادر که میشد، ما همه ساداتِ خانه، بیبی بودیم. مادربزرگم اما بیبیتر بود. همه به رسمیت شناخته بودنش. همه گرد کاکلش میچرخیدند و او میخواند و میزدیم روی جانانی، با ریتم و آهنگ! یکی هم ناموزون آن وسط میرقصید.
روز مادر که میشد، بیبی میخندید و لپ سمت چپش بیشتر از همیشه چال میافتاد. روز مادر بیشتر مچ دستش درد میگرفت. دایره زدن صفا داشت؛ بهخصوص روز مادر.
روز مادر بیبی هم عشقمان بود و هم جانمان. خبری از نِهنِههای مصرع بعد هم نداشتیم.