بحث ازدواج بود و اینکه چرا جوانترها کمتر به دنبال رابطه رسمی هستند که یکباره دوستم گفت: «جدی ۱۴ ساله که ازدواج کردی؟ پیر طریقتی تو … .» بعد از این جمله انگار که خودم هم تازه متوجه شده باشم چند سال است متاهلم، تعجب کردم. دوباره سالها را شمردم و دیدم؛ بله همین حدود است.
پسر کلاس سومیام عادت دارد تمام تابلوهای تبلیغاتی شهر را بخواند. این روزها در مسیر رفت و برگشت به مدرسه مدام میخواند «جمعه پرتخفیف».
آخرین باری که بیمناسبت فقط برای بهبودِ حالِ یک دوست کاری کردهاید، کی بوده؟ آخرین باری که پولِ توی حسابتان را به یکی از افراد فامیل و آشنا که نیازش داشته قرض دادهاید، یادتان هست؟
سلامِ نمازِ مغرب را داده و نداده، مردی ایستاد پشت بلندگو و اعلام کرد که مسجد حاضر به برگزاری روضه است و اگر کسی تمایل دارد روضهای در خانهاش برگزار کند، اما امکانش را ندارد مبلغ موردِ نظرِ مسجد را واریز کند تا روحانی بعد از نماز مغرب و عشا برای مردم روضه بخواند.
محمدرضا شریفینیا در یک فیلم کاملا زرد و بیمحتوا دیالوگ جالبی داشت که میگفت: «خوشگل بودن، پولدار بودن، مهربون بودن همهاش با هم توی یه زن جا نمیشه» شاید نویسنده این دیالوگ هرگز نمیدانسته دارد به چه نکته مهمی اشاره میکند.
عمر زیادی ندارد؛ همین مدِ جدیدِ «زن مستقل» را میگویم، همین تنهایی سفر رفتن زنان بدون همسر و فرزندان، همین کار کردنِ بیرون از خانه به هر قیمتی، همین تلاش زنان برای داشتن پساندازی پنهانی دور از دسترس همسرشان، همین تلاش برای داشتن یک برند اختصاصی و …
روبهروی تلوزیون نشستهایم و شبکه مستند دارد صحنههایی از معماری و آثار باستانیِ سراسر ایران را نشان میدهد. شگفتزده به چغازنبیل، مسجد جامع اصفهان، مسجد کبود تبریز، بیستون و تخت جمشید نگاه میکنم و میگویم: کاش وقت و پول داشتیم میرفتیم ایرانگردی!
از همان در ورودی فروشگاه، زرق و برق لوازمالتحریرهای رنگ به رنگ پیداست و هر کسی را جذب میکند؛ از بچههای کوچک تا زن و مردهای سنوسالدار.
بوی خنکی و طراوت گلفروشی آنقدر خوب است که آدم دلش نمیخواهد از مغازههای گلفروشی یا گلخانهها بیرون برود؛ مخصوصاً اگر هوای بیرون گرم باشد! توی گلفروشی چرخی میزنم تا یک دسته گل مناسب برای هدیه پیدا کنم.
کنار تخت پدرم ایستادهام و دارم به رد عمیق چروکهای صورتش نگاه میکنم. دلم میخواهد دستش را توی دستم بگیرم؛ اما نگرانم از خواب بیدار شود. به چهرهاش نگاه میکنم. پدرم خیلی زود پیر شده، گرد نقرهایرنگ پیری روی موهایش نشسته و چشمهایش برق همیشگی را ندارد. دیگر زمان استراحتش بود که بیماری این اجازه را نداد.
همیشه غروبهای تابستانی میدان امام(ره) از همه جای شهر دیدنیتر بود، مردم بساط شامشان را برمیداشتند و میآمدند روی چمنهای میدان مینشستند، بچهها بادبادک هوا میکردند و خانوادهها با هم گپ میزدند؛ اما این تابستان میدان نقش جهان دیگر حال و هوای همیشه را ندارد.
توی زیرزمین مسجدِ رضوی نشستهام و پسرها مشغول بازیاند. اینجا کسی کاری به کار بچهها ندارد، درست است که صدای آقای معمار منتظرین لابهلای سروصدای بچهها کم رنگ میشود. اما با دقت کردن میفهمیم حاج آقا در مورد چه موضوعی صحبت میکنند.