بیبی چارقدبهسر بود. از این مادربزرگهایی که تسبیح دستش صیقلی میشود بس که صلوات میفرستد و گرد انگشتهایش میچرخاند.
خانه را مورچه زده بود. مامان میگوید: مورچهها برایمان خوشیمناند. وقتی مورچههای بالدار و بیبال هجوم بیاورند، یعنی میخواهند ما را مسافر کنند. من از مورچهها بدم میآمد؛ حالا اما دوستشان داشتم.