سفر به اصفهان آینده / خیالی به رنگ ترمه‌های نقش‌جهان

ته‌مانده آفتاب روی حجره‌های طبقه بالای نقش‌جهان افتاده. ابرهای تازه تزریق‌شده توی آسمان لول می‌زنند.

تاریخ انتشار: 11:10 - چهارشنبه 1403/09/14
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
سفر به اصفهان آینده / خیالی به رنگ ترمه‌های نقش‌جهان

به گزارش اصفهان زیبا؛ ته‌مانده آفتاب روی حجره‌های طبقه بالای نقش‌جهان افتاده. ابرهای تازه تزریق‌شده توی آسمان لول می‌زنند. دفعه قبل دوسه ساعت بعد از تزریق ابر، بارش شروع شد و دوازده ساعت بدون توقف بارید. یک ساعت وقت دارم تا خریدم را انجام بدهم. آمده‌ام برای جهیزیه دخترم ترمه بخرم. وارد مغازه‌ای می‌شوم که سردرش تابلوی مجوز از میراث فرهنگی دارد.

مغازه‌دار پسر جوانی است و مشغول چک‌وچانه زدن با زن و مرد مشتری. صفحه مانیتور را برمی‌گرداند سمتشان و می‌گوید: «ببینید! قیمت‌ها توی سایت زده شده. همه‌جا یکیه!» مرد شانه بالا می‌اندازد و به همسرش نگاه می‌کند تا تصمیم آخر را بگیرد، زن اما ابرو در هم می‌کشد: «نچ، گرونه» تشکر می‌کنند و از مغازه بیرون می‌روند.جلوتر می‌روم و روبه‌روی پسر جوان می‌ایستم، نفسش را محکم از دهانش بیرون می‌دهد. همان‌طور که رومیزی‌های ولوشده روی پیشخوان را تا می‌زند، تند و بی‌وقفه شروع به حرف زدن می‌کند: «فکر کرده‌ن من گرون‌فروشم! دارم می‌گم بیاین ببینین قیمت‌ها همینه! همه‌جا یکیه…» لبخندم را کش می‌دهم، نمی‌گذارم ادامه بدهد: «حرص نخورین. از لهجه‌شون معلوم بود مسافرن. نمی‌دونن که قیمت صنایع‌دستی یکسان‌سازی شده!»

رومیزی‌های تاشده را می‌گذارد توی قفسه پشت سرش. برمی‌گردد سمت من، لبخند می‌زند. دندان‌هایش بدون لمینت، مرتب و طبیعی است: «در خدمتم خانوم.»
_ زنده باشی پسرم، رومیزی و سجاده می‌خوام برای جهیزیه. رنگ غالبش سبز و سرمه‌ای باشه و شناسنامه‌دار. ساتن پشتش باکیفیت باشه…
می‌خندد و دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا می‌آورد: «فهمیدم، فهمیدم، یه اصفهانی می‌خواد جهیزیه بده، تا تهش رو فهمیدم، چشم.»

برمی‌گردد قفسه‌های پشت سرش را نگاه می‌کند و دو تا رومیزی را بیرون می‌کشد و جلوی من می‌گذارد: «خدمت شما، اینا رو ببینید تا نمونه‌های دیگه هم بیارم.»صدای داد و فریاد زنی از بیرون مغازه بلند می‌شود. صدای تیز و بلندش ما را بیرون از مغازه می‌کشاند. سگ کوچک سفیدی را با دست چپش محکم در بغلش گرفته و دست چپش شلاقی توی هوا و رو به مأمور تکان می‌خورد. چندنفری با فاصله چندمتری ایستاده‌اند و تماشا می‌کنند، بعضی هم همان‌طور که می‌گذرند، زن و مأمور را نگاه می‌کنند و می‌خندند. زن تنهاست و تکان‌های دستش من را یاد جوانی‌ام می‌اندازد. دست‌ها و پاهایم موقع استرس و ترس همین‌طور تکان می‌خورد.برایش نگران می‌شوم. جلوتر می‌روم تا ببینم چه اتفاقی افتاده. مأمور شهرداری لباس یکدست سرمه‌ای پوشیده و روی سینه‌اش نشان «سگ‌گردانی ممنوع» چاپ شده است. جمله‌اش را بخش بخش و محکم می‌گوید: «همین حالا جمع کن» و با دست به درختی که چند قدم عقب‌تر است اشاره می‌کند.

نگاهم را برمی‌گردانم سمت درخت. روی چمن‌ها فضولات سگ ریخته. چشم‌هایم گشاد می‌شود. می‌فهمم جنجال به خاطر چیست. برمی‌گردم سمت زن جوان که حالا سگش را محکم‌تر به خودش فشار می‌داد. فک پایینش می‌لرزید؛ اما خواست خودش را از تک و تا نیندازد: «جمع نمی‌کنم ببینم می‌خوای چیکار کنی!» چشم‌هایش را از مأمور برگرداند. نگاهش افتاد به من که نزدیکش ایستاده بودم، با صدای بلند و جیغ‌دارش گفت: «شما یه چیزی به این آقا بگو خانوم!»

_ داد نزن عزیزم! چی شده؟!
_ آخه دو ساعته منو علاف کرده می‌گه برو چمنا رو تمیز کن! به من چه آخه؟! وظیفه خودشونه!
چشم‌هایم توی کاسه جا نمی‌شود، لب پایینم را محکم گاز می‌گیرم:
_ وا! خانوم! انگار مال اصفهان نیستی. نه؟!
_نخیر! خیر سرم دو روز اومدم مسافرت!

جلوتر می‌روم و دستم را پشت سرش می‌گذارم، مأمور تلفنی با کسی صحبت می‌کند و گزارش می‌دهد. رو به زن جوان می‌گویم: «عزیزم، اینجا جزو آثار باستانیه و سگ‌گردانی ممنوعه. باید زودتر از اینجا ببریدش. قبلش هم فضولات سگتون رو باید جمع کنید؛ وگرنه هم خودتون جریمه می‌شید، هم سگتون رو ازتون می‌گیرند.»
چشم‌هایش را تنگ‌تر می‌کند و لب‌هایش را یک‌وری. تن صدایش را آرام‌تر می‌کند: «انگار پادگانه!»
مأمور جلوتر می‌آید، زن یک قدم عقب‌تر می‌رود و سگش را با دو دست محکم به خودش فشار می‌دهد: «باشه حالا جمع می‌کنم، ولی بدونید این رسم مهمون‌نوازی نیست!»
مأمور سرش را تکان می‌دهد و با دست به درختی که پایینش کثیف شده اشاره می‌کند: «این هم رسم شهروندی نیست!»

خودم را عقب می‌کشم و به مأمور لبخندی از روی رضایت می‌زنم. برمی‌گردم سمت مغازه. پسر جوان دم در ایستاده، دست‌هایش را توی جیب شلوارش فروکرده و ماجرا را تماشا می‌کند. من را که می‌بیند، دست‌هایش را بیرون می‌آورد و می‌گوید: «بفرمایید تو! جاهاز موند!» هر دو می‌خندیم.

رومیزی‌ها را یکی‌یکی زیرورو می‌کنم و دست آخر یکی را که رنگ و لعابش به مبلمان جهیزیه دخترم می‌خورد، انتخاب می‌کنم: «دست کامل همین رو می‌برم.»«به روی چشم» می‌گوید و مشغول بسته‌بندی سفارش‌هایم می‌شود. صدای چند رعدوبرق متوالی می‌آید و بارش شروع می‌شود. بیرون مغازه را نگاه می‌کنم. کف میدان خیس می‌شود، زن سگ‌به‌دست دوان‌دوان دارد از درِ جنوبی میدان بیرون می‌رود. مردم هرکدام به طرفی می‌دوند تا خودشان را زیر سایه‌بان مغازه‌ها جا بدهند. دختر و پسر جوانی وسط میدان ایستاده‌اند و سرهایشان را رو به آسمان گرفته‌اند و قاه‌قاه می‌خندند. دلم برایشان غنج می‌زند. بی‌اختیار بلند می‌خندم. صدای پسر جوان مغازه‌دار من را به خود می‌آورد: «مبارکه، ایشالا به شادی استفاده کنین.»

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاه‌ها
  1. Avatar photo شیما عمادی گفته :

    جزئیات طوری توضیح داده شده بود که فکر کردم اونجام و خودم دارم از نزدیک وقایع رو میبینم

دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

6 − 2 =