از دفترچه خاطرات یک ریزگرد

پیرمرد و ریزگرد

ما ریزگردها دسته‌جمعی در هوا پرسه می‌زدیم که یکهو پرت شدیم توی ماشین زردرنگی که توی ترافیکِ ورودی دروازه‌دولت گیر کرده بود.

تاریخ انتشار: ۱۳:۲۴ - شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
پیرمرد و ریزگرد

به گزارش اصفهان زیبا؛ ما ریزگردها دسته‌جمعی در هوا پرسه می‌زدیم که یکهو پرت شدیم توی ماشین زردرنگی که توی ترافیکِ ورودی دروازه‌دولت گیر کرده بود.

هنوز توی سر و کله سرنشین‌ها جاگیر نشده بودیم که زن گفت «آقا! چند بار بگم این شیشه رو بدید بالا. خفه شدیم از دست این ریزگردها!» و خودش را کشید جلو و ماسکِ روی صورتِ پیرمرد را که صندلی جلو نشسته بود، محکم کرد. راننده بوقی برای ماشین جلویی‌اش زد که زن ادامه داد «بابام آسم داره‌. این هوای آلوده براش سمه!»

راننده بدون اینکه رویش را برگرداند داد زد «چرا می‌آیید بیرون پس؟ توی خونه بمونید. اعصاب ما رو هم به هم نریزید اول‌صبحی.»

من روی آینه جلو نشسته بودم و دیدم پیرمرد سرش را چرخاند سمت راننده. چشم‌هایش تر شد و صدایش از زیر ماسک خیلی آرام به راننده رسید «باید مه‌لقا رو ببینم. چهارباغ منتظرمه! می‌شه شیشه رو بکشی بالا و یه‌ذره تندتر بری؟!»

راننده نیم‌نگاهی به پیرمرد انداخت و شیشه را داد بالا.

– من هر روز باید ببینمش. نمی‌تونم دیر برسم. نوزده ساله هر روز توی چهارباغ همدیگه رو می‌بینیم. دیر برسم بهش بر می‌خوره. خودش گفته هر روز بیا.

راننده سکوت کرد و از آینه با زن چشم ‌تو چشم شد. زن شمرده‌شمرده گفت «نوزده سال پیش، وقتی بابا و مامان توی چهارباغ قدم می‌زدن، مامان سکته می‌کنه و قبل از اینکه آمبولانسی‌ها برسن، همون‌جا هم می‌میره. هیچ‌کی نمی‌دونه چرا یهو این‌جوری شد. بابا بالای سرش بوده. با چشم‌های باز می‌میره. بابا با خودش عهد کرده هر روز ساعت هشت صبح بره دیدنش. فکر می‌کنه مامان چشم‌انتظارشه.»

پیرمرد می‌شنید؟ بعید می‌دانم. ولی همه ریزگردها شنیدند. به همدیگر زل زده بودند. نمی‌دانم همه به همان چیزی فکر می‌کردند که در ذهن من می‌گذشت یا نه. راننده سکوت کرده‌ بود. زن از شیشه، خیابان‌های پرماشین را دید می‌زد و پیرمرد با هر پلکی که برهم می‌گذاشت و باز می‌کرد، چشم‌هایش بیشتر پرآب می‌شد. واقعا پیرمرد از این دنیا چه می‌خواست؟ جز اینکه به دیدار مه‌لقا برود؟

انگار جار کشیده باشند، همه‌ ریزگردهای توی ماشین، نرسیده به چهارباغ، از منفذهای ماشین خودشان را بیرون انداختند و بین صدها ده میکرونی و سرب و کادمیوم، توی شلوغیِ خیابان گم شدند. من عقب‌تر از همه راه افتادم. وقتی رسیدم چهارباغ، گوشه‌ای به درختی چسبیدم. درخت‌ها انگار سبزی خودشان را از دست داده بودند؛ خاکستریِ خاکستری. مردم اما ماسک‌زده یا نزده، می‌رفتند و می‌آمدند. از دور پیرمرد، هی به ساعتش نگاه می‌کرد و  قدم‌تند پیش می‌آمد. معلوم نبود کجا مه‌لقا دست‌به‌سینه گرفته و افتاده و دیگر بلند نشده و پیرمرد را این‌گونه در این هوای پر از کله‌شق‌هایی مثل ما، آواره خیایان کرده. قدم‌های پیرمرد آهسته و کوتاه شد. ماسکش را برداشت و گذاشت توی جیبش. حالا هم می‌خندید و هم اشک می‌ریخت.

پیرمرد نزدیکی یک درخت بلند ایستاد. دست گذاشت به تنه‌ خاکستری درخت. نتوانست روی پا بایستد. زانو زد. دست برد به چشم‌های ترش که تاریِ دیدش را کم کند. غلط نکنم هزاران پنج‌میکرونی و ده میکرونی هجوم بردند به چشم‌هایش. بالای سرم سرب و کادمیوم از لابه‌لای درخت‌ها خودشان را به پیرمرد رساندند. پیرمرد دو زانو روی سنگ‌فرش‌ها نشست. دستش را برد جلو. گفت «ببخشید امروز دیر کردم مه‌لقا. خیابون شلوغ بود. ولی بدقولی نکردم. اومدم…»

پیرمرد به سرفه افتاد. زن رفت کمکش. سرفه‌ها بی‌وقفه بود. رفتم جلوتر. رگ‌ گردن پیرمرد باد کرده بود. سینه‌اش پرباد و سریع خالی می‌شد. زن توی کیفش دنبال اسپری می‌گشت. اما پیرمرد طاق‌باز، با چشم‌های باز افتاده بود کفِ چهارباغ و خیره بود به نقطه‌ای که چند لحظه پیش با  آن‌نقطه گپ می‌زد.

امشب دیگر بیشتر از این حال نوشتن ندارم. ساعت‌هاست به نقطه‌ای که پیرمرد به مه‌لقا رسید خیره شده‌ام. از هر چه ماشین و خیابان بدم می‌آید. ولی تهِ دلم نیم‌چه ذوقی پیداست که پیرمرد به مه‌لقا رسید.