به گزارش اصفهان زیبا؛ دیشب با تودهای از ریزگردهای چهار میکرونیهای پُررو گلآویز شدیم. ما نزدیک به هزارتایی بودیم، هزارتایی هم آنها. از سجزی آمده بودند این سمت اصفهان.
شهر به این بزرگی، چرا این طرفها پیدایشان شده نمیدانم. حالا کاش دورِ ساختمان دیگری پخشوپلا میشدند؛ دقیقا آمدند دور و برِ ساختمانی که ما پنج میکرونیها دورهاش کرده بودیم.
پرچمدارِ ریزگردهای چهار میکرونی یک کلهخرابی بود که داد میزد «ما از اون سر خودمون رو رسوندیم که پنج میکرونیهای پاپتی جلومون رو بگیرن؟ حمله…!» و هی دست به دست هم میدادند و هجوم میآورند روی سر و کول ما که کنارمان بزنند و بروند داخل ساختمان.
تا سر صبح مقاومت ما جواب داد. جلویشان قد خم نکردیم. جایی که گروهک ما کمین کرده بود، طبقه سوم، واحد دوم بود. از پنجره دید میزدم اتاق را. نوزاد پرمویی که انگاری دختر هم بود، گذاشته بودند زیر نور آبی که پدر چشم ازش برنمیداشت. نوزاد لحظهای دست تکان میداد، پدر خیمه میزد سرش که ببیند چهخبر شده. اما یکجایِ کار برای ما میلنگید؛ پنجره بسته بود. لق میزد، ولی باز نمیشد. لحظهای که پنجره لق میخورد، تکوتوک از گروهک ما خودشان را میانداختند داخل و از دست چهار میکرونیهای بدریختِ سجزی نفس راحتی میکشیدند و البته خراب میشدند رویِ سرِ نوزادِ زیر نور آبی.
جدال تا صبح ادامه داشت. تازه هوا گرگومیش شده بود. پدر کنار نوزاد چرتی زد و رفت آماده شود برود سرِ کار. نوزادش را بوسید و از ساختمان آمد پایین. خیابان کمکم شلوغ میشد. پدرِ نوزاد که ماشین را از پارکینگ درآورد، انگار چهار میکرونیها جان تازهای گرفته بودند. درختها به رقص درآمدند
. بادی از نمیدانم کدام سو دور و بر ساختمان پیچید. کمی از فشارِ ریزگردهای سجزیها کم کرد، اما ضربهای توی صورتم خورد که چند دقیقهای بیهوش دمِ پنجره افتادم.جمعی از پنج میکرونیها گوشهوکنار افتاده بودند. تعدادی هم از ساختمان پرت شدند پایین. سرب بود، کادمیوم بود، آرسنیک بود؛ نمیدانم. به خودم که آمدم، دیدم لقیِ پنجره کار خودش را کرده و چهار و پنج میکرونیها گلهای به اتاق نوزاد هجوم بردهاند.
دور و برم را نگاهی انداختم. پدرِ نوزاد هنوز توی کوچه ایستاده بود و با همسایهشان گپ میزد. وقتی سوارِ ماشینش شد، چشمم به غولپیکرهایی که از لوله اگزوز ماشینش میآمدند بیرون افتاد. یکیدو هزار تا نبودند که. غولها پشتِ سرِ هم بالا میآمدند.
خودم را گوشهای گموگور کردم. دلم میخواست فریاد بزنم سرِ پدرِ نوزاد که بیاید به داد نوزادش برسد. اما صدایم به جایی نمیرسید. باد و سرب، هی زور میگذاشتند پشتِ این ریزگردها و آنها هم ناچاری از اولین منفذ خودشان را جا میدادند و بدبخت نوزادی که که زیر نور مهتابی نفس میکشید. خدا کند ریزگردهای بیابانهای سجزی، این خانه تازهجوانهزده را بیابانی نکنند.















