همراه با «مریم کرمی» و روایت‌هایی از همسر شهیدش، سردار میثم رضوان‌پور که در جنگ دوازده روزه به شهادت رسید

روزهای بدون «او» !

در روزی مملو از عطر وفاداری و مادرانگی، روزی که تقارنش با سالروز وفات حضرت ام‌البنین(س)، یادآور صبر و شکوه زنان تاریخ است، بهانه‌ای یافته‌ایم تا قدم به سرزمین روایت مادری و همسری بگذاریم؛ زنی که در هیاهوی داغ و دلتنگی، صبورانه ایستاده است.

تاریخ انتشار: ۱۲:۵۰ - شنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 6 دقیقه
روزهای بدون «او» !

به گزارش اصفهان زیبا؛ در روزی مملو از عطر وفاداری و مادرانگی، روزی که تقارنش با سالروز وفات حضرت ام‌البنین(س)، یادآور صبر و شکوه زنان تاریخ است، بهانه‌ای یافته‌ایم تا قدم به سرزمین روایت مادری و همسری بگذاریم؛ زنی که در هیاهوی داغ و دلتنگی، صبورانه ایستاده است.

در روز تکریم همسران و مادران شهدا، می‌خواهیم از زبان بانویی سخن بشنویم که پنج یادگار عزیز شهید را در آغوش خود می‌پروراند. داغ را با ایمان تفسیر می‌کند و غربت را با نور انتظار روشن نگه می‌دارد.

و ما امروز، با احترام و دل‌هایی سرشار از قدردانی، روبه‌روی او نشسته‌ایم تا از راز این صبر زلال و حکایت این پایداری مادرانه بشنویم؛ تا بفهمیم چگونه می‌توان در دل داغ، چراغ و تکیه‌گاهی برای دیگران شد. این گفت‌وگو شروعی است برای شنیدن روایت مادرانه‌های ام‌البنینی «مریم کرمی»؛ همسر شهید سردار میثم رضوان‌پور که دردفاع مقدس دوازده روزه به شهادت رسید.

ازدواجمان، یک ازدواج سنتی بود

من و آقا میثم، مرداد سال ۸۶ ازدواج کردیم. یک ازدواج کاملا سنتی داشتیم. آن زمان من ۲۰ سالم بود و در رشته روانشناسی درس می‌خواندم. آقا میثم هم ۲۳ سال داشت. درسش در دانشگاه افسری تمام شده بود و تازه برای دانشگاه سراسری امتحان داده بود. فاصله بین عقد و عروسیمان پنج، شش ماه بیشتر نبود. بعد از ازدواجمان در دانشگاه قبول شد. رشته جامعه شناسی خواند. همین رشته را هم ادامه داد و بعد از گرفتن دکترای جامعه‌شناسی در دانشگاه مشغول به تدریس شد. کلامی نافذ و قدرت بیانی عالی داشت.

همه جوره پای حجاب ایستاده بود

از معیارهای اصلی من برای ازدواج صداقت بود و اخلاق. وقتی با او صحبت کردم و با اخلاقش آشنا شدم، تصمیمم برای ازدواج جدی شد. از خصوصیات بارز دیگری که داشت انقلابی بودنش بود و تواضع و اخلاص. آقا میثم هم ملاک‌ اصلیش این بود که با شخصی زندگی کند که همیشه همراهش و به قول معروف پای کار باشد. صداقت هم برایش خیلی اهمیت داشت. به خاطر علاقه زیادی که به حضرت آقا داشت برایش مهم بود با کسی همراه شود که او هم همین‌طور باشد. آقا میثم به حجاب خیلی اهمیت می‌داد و حجاب جزء مواردی بود که همه جوره با اعتقاد و ایمان پایش ایستاده بود.

از همان اول از شهادت حرف می‌زد

از اول می‌دانستم که با یک شخص نظامی زندگی کردن شرایط خاص خودش را دارد. چون به واسطه نزدیکانم که نظامی بودند با سختی‌های این شغل آشنا بودم. آقا میثم هم از همان اول کار از سختی‌های کار، ماموریت‌ها و نبودن‌هایش گفت. برای همین دنبال کسی بود که همراه باشد برایش. صحبت شهادت را هم از همان ابتدا می‌‌کرد؛ ولی من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این‌قدر زود این اتفاق بیفتد.

راوی دفاع مقدس در اردوهای راهیان نور بود

بعد از ازدواج، چند سالی منزل پدر شوهرم در خمینی‌شهر زندگی می‌کردیم. اوایل ازدواجمان به عنوان راوی دفاع مقدس به اردوهای راهیان نور می‌رفت تا اینکه خودش مسئول اردوهای راهیان‌نور خمینی شهر شد. من هم همراهیش می‌کردم. سفرهای خیلی خوبی بود و حال و هوای خاصی داشت. ایشان خیلی خوش سفر و شوخ طبع بود.

هیئت خادم الشهدای خمینی‌شهر را تاسیس کرد

اوایل ازدواجمان کارش که تمام می‌‌شد می‌آمد منزل ولی بعد از مدتی گفت؛ این سبک زندگی را دوست ندارم. می‌خواهم بعد از ساعت اداری هم، کارهای فرهنگی انجام دهم. این شد که رفت سمت تشکیل هیئت و سال ۹۰، هیئت خادم الشهدای خمینی‌شهر را تاسیس کرد.

اولویتش خرید جنس ایرانی بود

آقا میثم خیلی خوش اخلاق و خانواده دوست بود. هیچ وقت چیزی برای خانواده کم نمی‌گذاشت. اگر از نظر مالی کم و کسری هم بود هیچ‌وقت نمی‌گذاشت من متوجه شوم و چیزی نمی‌گفت. خیلی دست و دلباز بود و هیچ وقت دستش به کم نمی‌رفت. از هیچ چیزی برای خانواده‌اش دریغ نمی‌کرد ولی خیلی اهل خرید برای خودش نبود و بسیار ساده زیست بود. همیشه سعی می‌کرد جنس با کیفیت بخرد. اولویت اولش هم خرید جنس ایرانی بود. از لباس گرفته تا وسایل خانه.

کارش خیلی زیاد بود و ماموریت‌های زیادی می‌رفت ولی وقتی توی خانه بود با اخلاق خوب و شوخ‌طبعی که داشت فضای صمیمی و خوبی در خانه به وجود می‌آورد. در کارهای خانه و در نگهداری بچه‌ها هم کمکم می‌کرد.

دختر اولمان سال ۹۰ به دنیا آمد

سفر مشهد بودیم که متوجه شدیم قرار است خانواده‌مان سه نفره شود. بچه اولمان مهر ۱۳۹۰ به دنیا آمد. روز تولد حضرت معصومه(س) بود. چند اسم که مد نظرمان بود نوشتیم و گذاشتیم زیر قرآن. آقا میثم یکی از آنها را برداشت و نام دختر اولمان شد فاطمه. خیلی خوشحال بود. آقا میثم از همان اول می‌گفت؛ دوست دارم پنج بچه داشته باشم. آن زمان هنوز بحث جوانی جمعیت مطرح نبود ولی آقا میثم خیلی به داشتن فرزند زیاد اهمیت می‌داد و می‌گفت نباید بگذاریم جمعیتمان کم شود تا در آینده مشکلی برای جامعه پیش نیاید.

معاون اجتماعی سازمان بسیج کشور بود

امیر رضا فرزند دوممان بود. سال ۱۳۹۴ به دنیا آمد. یک روز بعد از عید فطر. آقا میثم خیلی به نام حضرت علی و رضا علاقه داشت. روی همین حساب اسم پسر اولمان را امیررضا گذاشتیم. حدیث سال ۹۸ به دنیا آمد و صبا سال ۱۴۰۰.
زمان بارداری صبا زاهدان زندگی می‌کردیم. حدیث دو ماه بیشتر نداشت که رفتیم زاهدان. دوران بارداری صبا هم آنجا بودیم. زندگی در زاهدان سخت بود ولی بودن کنارش تحمل تمام سختی‌ها را آسان می‌کرد. حدود سه سالی آنجا بودیم و بعد رفتیم تهران. آقا میثم معاون اجتماعی سازمان بسیج کشور بود. آخرین فرزندمان هم محمدحسین است که آبان ۱۴۰۳ به دنیا آمد.

هر پنج فرزندمان را از امام رضا(ع) گرفتیم

وقتی بچه‌ها به دنیا می‌آمدند آنها را نذر امام زمان(عج)می‌کردیم. هر پنج فرزندمان را از امام رضا(ع)گرفتیم. حتی برای ازدواج هم ایشان همسرشان را از امام رضا(ع) خواسته بود. وقتی بچه‌‌ها مریض می‌شدند برایشان دعا می‌خواند. آنها هم از پدرشان یاد گرفته‌اند. حدیث وقتی مریض می‌شود قل‌هوالله می‌خواند. می‌گوید بابا، این را می‌خواند که زود خوب شویم.

وقتی بچه‌ها مریض می‌شوند خیلی سخت است. از خود شهید می‌خواهم مثل آن زمان‌ها که به بچه‌ها روحیه می‌داد و توی گوششان دعای نور، قل هوالله و آیت‌الکرسی می‌خواند تا حالشان خوب شود، برایشان دعا کند.
آقا میثم وقتی می‌خواست به آنها دارو بدهد، امن یجیب و یا من اسمه دواء برایشان می‌خواند. فاطمه و امیر رضا هم مثل پدر، همین‌کار را می‌کنند.

همیشه به خاطر نبودن‌ها و ماموریت‌هایی که می‌رفت و من دست تنها بودم، عذرخواهی می‌کرد. ولی آن زمان حتی یک پیامک و احوال‌پرسی کوتاهش از راه دور هم برایمان دل‌گرمی بود و همه خستگی‌ها را از وجودمان می‌برد.
آن زمان به خاطر همین نبودن‌ها بیشتر کارهای خانه با خودم بود. (بغضی که روی قلبش سنگینی می‌کند را فرو می‌دهد و با صدایی آرام و گرفته می‌گوید:) حالا هم انجام کارها برایم مشکلی نیست ولی از نظر احساسی خیلی به ایشان وابسته بودم و همین گذران شب‌ها و روزها را برایم سخت کرده است.

هر روز هفته را به اسم یکی از ائمه می‌گذاشت

آقا میثم هر روز هفته را به اسم یکی از ائمه گذاشته بود. از اول زندگی مشترکمان به من هم یاد داده بود هر موقع می‌خواهم غذایی درست کنم به نیت یکی از ائمه درست کنم که هم تبرکی باشد و هم نور ائمه به واسطه نذر این غذا در خانه و وجود خودمان بماند. همیشه دائم الوضو بود. به من و بچه‌ها هم همیشه توصیه می‌کرد هر وقت می‌خواهید دست و صورتتان را بشویید، وضو بگیرید که نور آن وارد قلب و فکرتان شود. برای درس و امتحان هم به بچه‌ها توصیه می‌کرد با وضو باشند.

بهترین هم‌بازی بچه‌ها بود

هیچ وقت خستگی و مشکلات کارش را به خانه نمی‌آورد. بچه‌ها وقتی صدای قدم‌هایش را از توی پله‌ها می‌شنیدند منتظرش، لب در می‌ایستادند. وقتی می‌آمد داخل می‌دویدند دنبالش و ذوق و شوق عجیبی داشتند. هنوز نرسیده با آنها مشغول بازی می‌شد.آنها بازی هیجانی دوست داشتند و پدرشان هیچ‌وقت نه نمی‌گفت و بهترین هم‌بازیشان می‌شد.

(مرور خاطرات بغضی می‌شود و بر گلویش سنگینی می‌کند. بغضی که گاه و بیگاه از همان ابتدای صحبت می‌شکند و آرام آرام با اشک چشم در پهنای صورت خودنمایی می‌کند.)

خدا را شکر بابا به آرزویش، شهادت رسید

جنگ ۱۲ روزه که شروع شد ایام عید غدیر آمدیم اصفهان ولی دوباره برگشتیم. چند روز اول جنگ تهران بودیم. شرایط خاص بود و دیگر نمی‌شد بمانیم. دلم راضی به برگشتن نمی‌شد. گفتم هر جا هستی من هم باید همان‌جا باشم. اگر بروم نگرانت می‌شوم. با همان آرامش همیشگی گفت اگر میخواهی من را دوباره سلامت ببینی باید بروی. ( و باز مکث و سکوت. غم دلتنگی و خاطرات آخرین دیدار راهی برای نفس کشیدن نمی‌گذارد. به سختی نفسش را آزاد می‌کند و آرام می‌گوید؛) و من برگشتم. شنبه ما رسیدیم اصفهان و دوشنبه شب خبر شهادتش رسید. نزدیک اذان ظهر ۲ تیرماه، معا‌ونت اجتماعی بسیج را زده بودند.

( دیگر اشک امان نمی‌دهد. لحظات برایم سخت و سنگین است. به سختی جملاتم را جمع می‌کنم تا بتوانم صحبت را ادامه دهم. از بچه‌ها می‌پرسم و بعد از خبر شهادت)

حدیث از وقتی خبر را شنید تا چند وقت حتی به عکس پدرش هم نگاه نمی‌کرد. نمی‌خواست قبول کند که دیگر پدرش بر نمی‌گردد تا اینکه با نقاشی و شعر کم‌کم قبول کرد و شروع کرد به صحبت با عکس پدرش.

فاطمه از روی قصه‌ها و داستان زندگی شهدا که قبلا خوانده بود همان شب از شواهد و صحبت‌ها فهمیده بود که پدرش شهید شده است. خدا را شکر فاطمه خیلی محکم بود و صبوری کرد. می‌گفت؛ نبود بابا، من را خیلی اذیت می‌کند. زود تنهایمان گذاشت ولی خدا را شکر بابا به آرزویش، شهادت رسید.

توی خانه ما همیشه حرف شهادت بود. آقا میثم می‌گفت آدم باید به دست شقی‌ترین انسان‌های روی زمین که اسرائیل است شهید شود. می‌گفت عمرم خیلی کوتاه‌تر از چیزی هست که فکرش را می‌کنید. قسمت زیادش رفته و کَمَش مانده.
دلتنگی بچه‌ها با گذشت چند ماه بیشتر شده است و هنوز انتظار دارند مثل وقتی که پدرشان ماموریت بود در را باز کند و بیاید داخل خانه.

موسس مراکز مشاوره خانواده مهر بود

آقا میثم خیلی به حضرت آقا ارادت داشت. همیشه گوش به فرمان آقا بود. ایشان در امر حجاب، تشویق به فرزندآوری و ازدواج آسان خیلی تلاش کرد و اقداماتی هم انجام داد. یکی از این اقداماتش راه‌اندازی مرکز مشاوره خانواده مهر بود.

یک سال قبل از شهادت چند بار رفت دیدار حضرت آقا. در یکی از دیدارهایش به اصرار من یک انگشتر از ایشان گرفت. موقع شهادت همان انگشتر دستش بود. آخرین دیدارش با آقا دو ماه قبل از شهادتش بود.
آقا میثم برای احیای قطعه شهدای امامزاده سید محمد خیلی زحمت کشید. شب‌های جمعه آنجا دعای کمیل برگزار می‌کرد. همان‌جا هم شد محل آرام‌گرفتن ابَدیَش.