خانه پدری (قسمت دوم)

شوهرخاله‌ام استاد دانشگاه اصفهان است و این سفر هم مخصوص دانشجویان و استادهای دانشگاه بود. همان‌جا وسط مهمانی به کسی که مسئول اردو بود، پیام دادم و ماجرا را گفتم. گفت اگر تا آخر هفته پاسپورتش را می‌رساند، می‌تواند بیاید.

تاریخ انتشار: 12:08 - دوشنبه 1402/06/13
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
خانه پدری (قسمت دوم)

به گزارش اصفهان زیبا؛ شوهرخاله‌ام استاد دانشگاه اصفهان است و این سفر هم مخصوص دانشجویان و استادهای دانشگاه بود. همان‌جا وسط مهمانی به کسی که مسئول اردو بود، پیام دادم و ماجرا را گفتم. گفت اگر تا آخر هفته پاسپورتش را می‌رساند، می‌تواند بیاید.

هرطور بود پاسپورت شوهرخاله را رساندم و منتظر سفر شدیم. درست یادم هست صبح زود چهارشنبه ۲۹ دی‌ماه سال ۸۹ بود. تهران برف آمده بود و همه‌جا سفید‌پوش شده بود.

قرار ما دانشگاه تهران بود. با بچه‌های دانشگاه خودمان، دسته‌جمعی رفتیم سر قرار و بعد از یکی‌دو ساعت هم راه افتادیم. فردا صبح زود رسیدیم مهران و منتظر شدیم برای ردشدن از مرز.

یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت؛ ولی هیچ خبری نبود. چند تا خانه گرفته بودند و چهارصد نفر آدم رفته بودند توی خانه‌ها و منتظر خبر بودند، برای عبور از مرز. هر خانه‌ای سر می‌زدیم، عده‌ای دور هم نشسته بودند و داشتند روضه یکی از شهدا را می‌خواندند و از او می‌خواستند، گره کربلایشان را باز کند.

وقتی رسیدیم دم مرز هیچ‌کس نبود و به‌مرور مرز شلوغ شد. اولش گفتند به خاطر تعداد زیاد طلبه‌های خارجی است که زمان‌بر است. بعد گفتند سیستم‌ها قطع شده و با همین اخبار ضدونقیض، نماز مغرب و عشای روز ۳۰ دی‌ماه را هم پشت مرز خواندیم.

کمی که گذشت، خبر آمد همه آماده عبور از مرز باشند. دروازه‌های خروجی از ایران پر از آدم بود و تقریبا از سروکول همدیگر بالا می‌رفتیم. بالاخره از مرز رد شدیم. اتوبوس‌های عراقی آن‌طرف مرز منتظران بودند.

خسته و بی‌رمق با سردرد و عصبانیت سوار اتوبوس‌ها شدیم. هیچ‌کس حوصله حرف‌زدن نداشت. من که پارسال با پدرم رفته بودم و چهار تا کلمه عربی یاد گرفته بودم، خواستم مثلا به خیال خودم با راننده تعامل کنم و باهاش حرف بزنم.

پایم را که روی پله اول اتوبوس گذاشتم، رو کردم به راننده و گفتم: «تبرید موجود؟» راننده تا این حرف از دهان من بیرون آمد، یک نگاه به قدوقامت کوچک من کرد و بعد انگار که دکمه انفجارش را زده باشند، گفت: «جو بارد. مای بارد…»

بعد هم چیزهایی گفت که دیگر نفهمیدم چه بود و فقط از لحن عصبانی‌اش فهمیدم از این خرده‌فرمایش من به‌شدت شاکی شده. سرم را انداختم پایین و رفتم نشستم سر جایم.

همین که راننده راه افتاد، همه خوابمان برد. یک‌دفعه شنیدم صدایی داد می‌زند: «مای، مای». چشم‌هایم را باز کردم، دیدم راننده دارد فریاد می‌زند. بچه‌ها از خواب بیدار شده بودند و همدیگر را نگاه می‌کردند. یک‌دفعه متوجه شدم چه می‌گوید. بلند گفتم: «بابا یکی این آبا رو از این بنده خدا تحویل بگیره.»

سهمیه آب اتوبوس را وسط راه برایمان گذاشته بودند و راننده داشت داد می‌زد، بیایید آب ببرید. حالا این وسط همه خواب بودند. آن‌ها هم که بیدار بودند، حال و حوصله بلندشدن و آوردن چند بسته آب از جلوی اتوبوس را نداشتند.

این‌قدر خسته بودیم که انگار چسبیده بودیم به صندلی. با هزار زور و زحمت از جا بلند شدم. آب‌ها را فرستادم وسط اتوبوس. دم اذان صبح رسیدیم نجف. بی‌تاب زیارت حرم بابایمان بودیم؛ ولی خسته هم بودیم. قرار شد کمی بخوابیم و بعد برویم برای زیارت.

حدود دو ساعتی خوابیدیم و بعد رفتیم برای زیارت حرم امیرالمؤمنین. انگار کسی نشسته و دارد شور و شعف می‌پاشد به سر و روی زائرها. نشسته بودم روبه‌روی ایوان طلای بابایمان علی و یاد سفر سال گذشته می‌کردم. هنوز یک سال نگذشته بود از سفرمان و دوباره دعوتم کرده بودند، بیایم اینجا.

انگار خواب بود. رؤیایی شیرین که دلت نمی‌خواهد بیدار شوی. تا دم ظهر در حرم بودم و بعد آمدم بیرون به‌سمت هتل برای جمع‌کردن وسایل. قرار بود همه جمع شویم و پیاده‌روی را شروع کنیم.

جایی که وعده کرده بودند جایی بود به نام خباطه بر محله صافی صفا. کنار بحر نجف. دریاچه‌ای بزرگ که پشت حرم امیرالمؤمنین است. تا مکان را پیدا کردیم و رسیدیم، دیر شده بود. همه جمع بودند و آماده می‌شدند تا پیاده‌روی را شروع کنند…

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

دوازده − 2 =