اسماعیل داشت اصرار و التماس میکرد و مرد هم تشکر میکرد و میگفت: «نه بابا خودم میبرم.» داشتم نگاه میکردم که چه چیزی را قرار است خودش ببرد که یکدفعه چشمم خورد به یک چمدان بزرگ و بلند. از همان هوایی که حاجیها از سفر حج میآورند.
داشتیم دنبال جای خواب میگشتیم که مرد عربی به ما گفت: بیایید اینجا بخوابید. به آنجا که نگاه کردیم، یکدفعه بدنمان لرزید؛ نه از سرما؛ از چیزی که روبهرویمان میدیدیم.
در هول و هراس این بودیم که نکند دعوت بشود که رسیدیم به شوهرخاله و مرد عراقی. گفتم: «چی شده؟ دعواتون کرد برای صلوات؟» شوهر خاله گفت: «نه بابا. میگه بیاید بریم خونه ما امشب.»
تقریبا امروز روز اول پیادهروی ما بود. دیروز از عصر راه افتادیم و آنطور به سختی افتادیم. امروز انگار تازه همهچیز را دیدیم. عراقیهایی را که در مسیر، پیاده میآمدند، میدیدیم و بهتزده راه میرفتیم.
حدود ساعت سه عصر راه افتادیم برای پیادهروی. اولش با یک سری از رفقا بودیم و کمکم در طول مسیر آدمها و همسفریها جایشان را عوض میکردند تا بالاخره به ترکیب دلخواهشان برسند.
شوهرخالهام استاد دانشگاه اصفهان است و این سفر هم مخصوص دانشجویان و استادهای دانشگاه بود. همانجا وسط مهمانی به کسی که مسئول اردو بود، پیام دادم و ماجرا را گفتم. گفت اگر تا آخر هفته پاسپورتش را میرساند، میتواند بیاید.
پاییز سال ۸۹. تا شروع محرم چند روزی مانده بود. نماز مغرب و عشا را رفته بودیم نمازخانه خوابگاه بخوانیم. وسط دو نماز مهدی شیرازی یکی از بچههای بسیج از امام جماعت اجازه گرفت و بعد از سلام به امام حسین خبر مهم و جالبی را داد.
با پدرم رفته بودیم روضه یکی از دوستانشان. راستش پدربزرگم کارخانهدار بود و سرشناس. صاحب روضه لودر داشت و برای پدربزرگم کار میکرد. دعوتمان کرده بود روضه. پدرم دست من را گرفتند و بردند. مثل خوردن عسل بود. سراسر شیرین و دلچسب.