محمد مجید عمیدی

محمد مجید عمیدی

روایت نویس

آرشیو مطالب منتشر شده
کربلا؛ خانه ماست…
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
قسمت هفتم (پایان):

کربلا؛ خانه ماست…

اسماعیل داشت اصرار و التماس می‌کرد و مرد هم تشکر می‌کرد و می‌گفت: «نه بابا خودم می‌برم.» داشتم نگاه می‌کردم که چه چیزی را قرار است خودش ببرد که یک‌دفعه چشمم خورد به یک چمدان بزرگ و بلند. از همان هوایی که حاجی‌ها از سفر حج می‌آورند.

کانتینر به مثابه در خیبر! (قسمت ششم)
۲۰ شهریور ۱۴۰۲

کانتینر به مثابه در خیبر! (قسمت ششم)

داشتیم دنبال جای خواب می‌گشتیم که مرد عربی به ما گفت: بیایید اینجا بخوابید. به آنجا که نگاه کردیم، یک‌دفعه بدنمان لرزید؛ نه از سرما؛ از چیزی که روبه‌رویمان می‌دیدیم.

صبحانه کاخ پادشاه (قسمت پنجم)
۱۹ شهریور ۱۴۰۲

صبحانه کاخ پادشاه (قسمت پنجم)

در هول و هراس این بودیم که نکند دعوت بشود که رسیدیم به شوهرخاله و مرد عراقی. گفتم: «چی شده؟ دعواتون کرد برای صلوات؟» شوهر خاله گفت: «نه بابا. میگه بیاید بریم خونه ما امشب.»

اشرب شای زائر (قسمت چهارم)
۱۸ شهریور ۱۴۰۲

اشرب شای زائر (قسمت چهارم)

تقریبا امروز روز اول پیاده‌روی ما بود. دیروز از عصر راه افتادیم و آن‌طور به سختی افتادیم. امروز انگار تازه همه‌چیز را دیدیم. عراقی‌هایی را که در مسیر، پیاده می‌آمدند، می‌دیدیم و بهت‌زده راه می‌رفتیم.

سلام بر مشایه (قسمت سوم)
۱۴ شهریور ۱۴۰۲

سلام بر مشایه (قسمت سوم)

حدود ساعت سه عصر راه افتادیم برای پیاده‌روی. اولش با یک سری از رفقا بودیم و کم‌کم در طول مسیر آدم‌ها و هم‌سفری‌ها جایشان را عوض می‌کردند تا بالاخره به ترکیب دلخواهشان برسند.

خانه پدری (قسمت دوم)
۱۳ شهریور ۱۴۰۲

خانه پدری (قسمت دوم)

شوهرخاله‌ام استاد دانشگاه اصفهان است و این سفر هم مخصوص دانشجویان و استادهای دانشگاه بود. همان‌جا وسط مهمانی به کسی که مسئول اردو بود، پیام دادم و ماجرا را گفتم. گفت اگر تا آخر هفته پاسپورتش را می‌رساند، می‌تواند بیاید.

شهاب‌سنگ‌های خوش‌خبر (قسمت اول)
۱۲ شهریور ۱۴۰۲

شهاب‌سنگ‌های خوش‌خبر (قسمت اول)

پاییز سال ۸۹. تا شروع محرم چند روزی مانده بود. نماز مغرب و عشا را رفته بودیم نمازخانه خوابگاه بخوانیم. وسط دو نماز مهدی شیرازی یکی از بچه‌های بسیج از امام جماعت اجازه گرفت و بعد از سلام به امام حسین خبر مهم و جالبی را داد.

به شیرینی عسل!
۳۱ تیر ۱۴۰۲

به شیرینی عسل!

با پدرم رفته بودیم روضه یکی از دوستانشان. راستش پدربزرگم کارخانه‌دار بود و سرشناس. صاحب روضه لودر داشت و برای پدربزرگم کار می‌کرد. دعوتمان کرده بود روضه. پدرم دست من را گرفتند و بردند. مثل خوردن عسل بود. سراسر شیرین و دلچسب.