به گزارش اصفهان زیبا؛ اسماعیل داشت اصرار و التماس میکرد و مرد هم تشکر میکرد و میگفت: «نه بابا خودم میبرم.» داشتم نگاه میکردم که چه چیزی را قرار است خودش ببرد که یکدفعه چشمم خورد به یک چمدان بزرگ و بلند. از همان هوایی که حاجیها از سفر حج میآورند.
معلوم بود تا گلوی چمدان را هم پر کرده بودند و پیرمرد بینوا داشت تنهایی چمدان را روی کولش میآورد. راستش را بخواهید دلم میخواست سبکبار برویم تا زودتر برسیم کربلا ولی اصرارهای اسماعیل جواب داد و پیرمرد راضی شد تا چمدانش را ما ببریم.
باید کمکش میکردم و نامردی بود بهتنهایی این چمدان بزرگ را با خودش بیاورد. سر و ته چمدان را دو نفری گرفته بودیم و عملا به نیشمان میکشیدیم. اولش خیلی مخالفتی نکردم شاید کمی هم دوست داشتم که ثواب ببریم در این راه.
بعد کمکم هرچه به اواسط روز نزدیکتر میشدیم، عجله من برای رسیدن به کربلا بیشتر میشد و به همان میزان هم غرغرکردنهایم، افزایش پیدا میکرد. شروع کردم روی مخ اسماعیل راهرفتن و نقزدن به زمین و زمان.
پیش از ظهر وسط راه جایی در یک موکب داشتند غذا میدادند. خسته شده بودیم و قرار شد استراحت کنیم. نزدیک موکب که شدیم، دیدم غذایشان ماهی کباب شده است. اولش کمی ترسیدیم ولی بعد هر چه فکر کردیم، نتوانستیم از این پلوماهی کبابشده و سرخشده بگذریم.
رفتیم و نفری یک بشقاب پلوماهی گرفتیم. صندلیهای موکب پر بود و جایی برای نشستن نداشتیم. ناچار روی خاکها نشستیم و چون عجله داشتیم با دست افتادیم به جان بشقاب غذا.
نمیدانم؛ ولی شاید به جرئت خوشمزهترین پلو ماهی عمرم را روی خاکهای کنار جاده نجف کربلا خوردم. بعد از ناهار طبق معمول این دو سه روز چای شیرین عراقی با خرماارده خوردیم.
انگار سنت همیشگیمان شده بود این چای شیرین عراقی بعد از ناهار. خرماارده هم که مثل تنقلات روزمره شده بود برایمان از بس در راه فراوان بود.
راه افتادیم و با راه افتادنمان، غرغرهای من باز هم شروع شد. اسماعیل کار را به شوخی میگذراند و میخواست فضایم را عوض کند. دو استاد همراه آن هم توانشان کم شده بود.
پادرد گرفته بودند و هر یکیدو تا عمود باید مینشستند به استراحت. من دیگر طاقت نداشتم. خیلی به کربلا نزدیک شده بودیم؛ ولی نمیدانم چرا انگار روی زمین بند نبودم. دلم میخواست هر طور شده خودم را برسانم کربلا.
بالاخره دم اذان ظهر که شد از دو استاد جدا شدیم. گفتم چون ما بار زیادی همراهان است زودتر برویم که برسیم کربلا و بار را تحویل بدهیم. شما هم آهستهآهسته بیایید تا برسید کربلا. تا جایی که میدانم آنجا که نماز ظهر را خواندیم جایی نزدیک روستای طویرج بود.
بعد از نماز از هم جدا شدیم و سرعتمان را بیشتر کردیم. به جایی رسیدیم که اطراف جاده نیزار بود.
موکبها بیشتر و نزدیکتر به همدیگر شده بودند و عدهای از موکبدارها روی زمین نشسته بودند و روی سرشان سینیهای غذا و چای و خرماارده گذاشته بودند. اشک میریختند و به زائرها تعارف میکردند.
آدم نمیتواند این صحنهها را ببنید و گریه نکند. اصلا نمیشود خودت را بیاعتنا نشان بدهی از این میزان ارادت به امام حسین(ع). با هر وضعیتی بود، خودمان را رسانیدیم ورودی کربلا.
داشتیم با هم حرف میزدیم که از کدام مسیر برویم که یکدفعه نوری طلایی روبه رویمان درخشید. یک لحظه همه چیز متوقف شد. گلدستههای حرم میان گنبدی طلایی خودنمایی میکرد. یک دفعه اسماعیل دست روی سینه گذاشت و گفت «السلام علیک یا ابالفضل العباس».
یکدفعه انگار چیزی زد زیر پاهایم. زانوهایم توان ایستادن نداشت و با زانو افتادم روی زمین. به سجده رفتم و فقط گریه میکردم. هیچ حرف دیگری نمیتوانستم بزنم.
دلم میخواست بگویم اینهمه راه با این سر و روی خاکی با پاهای تاولزده آمدم تا بگویم من نوکرم. اما دهانم بسته بود. سرم را از سجده برداشتم و دستم را گذاشتم روی سینه. رو کردم به حرم حضرت عباس و گفتم «دوستت دارم آقاجان».