اگر بخواهم در مقام تمثیل مرحوم پرورش را به شخصیتی از مردان جغرافیای وطنم تشبیه کنم باید بگویم زندگانی او شبیه زندگانی سلمان فارسی است. این کلام نه از سر اغراق، بلکه محتاج نوعی پیگیری تاریخی است؛ البته باید در این پیگیری تعصبات را کنار زده و سلمان و اکبر را همچون سوژههای انسانی تحلیل کنیم. تولد سلمان و هر سلمانی در نوعی از بیخانمانی صورت میگیرد. بیخانمانی اساسا حالتی است که انسانی را به تشویشی از بیجایی میرساند. هرچند ممکن است سالک در نهایت عزم وطن کند، در ابتدا ماجرا با آشوبی از درون آغاز میشود. سلمان در ابتدای قصه ما نه فارسی است، نه محمدی؛ سلمان بیچاره است.
گاهی نداشتن یک خانواده مناسب یا تحرکات زیستی میتواند کاتالیزوری بر این آشفتگی باطنی باشد؛ اما در حقیقت این حرارت از اسرار است که راه طلب را باز میکند و از پس سرزمینهای گوناگون سرانجام بنده موسپید را به مدینه النبی میکشاند. اینکه علیاکبر با انجمن حجتیه بوده یا با مجاهدین خلق، همه از مواقف است. آن چه هست، داستان سلوک است.
بودا که باشی، نهایت آدمی را در نیروانا و فنای مطلق میبینی؛ اما در روایت ما محمد مصطفی (ص) هم که باشی، بر فراز معراج و نشسته در براق، باز هم سالکی. این حکایت اسلام و بینهایتبودن حرکت در آن است. ادامه داستان را دیگر همه کموبیش میدانیم. سلمان به محمد (ص) رسید. ذکاوتش را در اختیار انقلاب او قرار داد. آنها پیروز جنگهای احزاب بودند. فتحها از پی فتحی پیش آمد؛ تا آنکه در اوج ماجراها مصطفی(ص) را دیگر در میان خود ندیدند. نبی که نباشد، وصی. محمد(ص) که نباشد، فاطمه (س).
سلمان متوقف نمیشود؛ هرچند اگر تمام شهر از رکود به لجن بیفتد. باری، همچنان که بعثت لطفی از حضرت الله بود، مؤمن میداند که افول تاریخ هم همه از مکر اوست. این نفی خباثت خبیثان نمیکند؛ اما چشم زیرک بین اینها را همه وسیله بازگشایی پردهای بزرگتر میداند. سالک به ابتلائات زنده است و پیوسته عهدی در عالم است که به ظالمین نمیرسید. قصه علیاکبر نیز کموبیش چنین حالتی است. بر آن جوان شیدایی چگونه شوقی افتاده بود که بیحرارتش، انجمنی، حلبی بود و معلمی بی او آموزشی بود که پرورش نداشت. منکر نمیشوم که مواقف همه رنگی دارند که به حدی بر تن سالک مینشیند و بیتأثیر مطلق نیستند؛ اما آن چیز که امروز ماجرای سلمان را شنیدنی میکند، عبور است.
انقلاب اسلامی میآید و قطار نهضت خمینی را سوخت میرساند. پرورش هم خود را میرساند؛ اما نه تکنفره؛ با یک واگن از شاگردان. بَه که این قطار چه خوب میرفت و چه خوب میتاخت! آنان که فرمان را دست روحالله میدیدند، در فقدان او به سوگ دائم ذهن و روان خزیدند و آنان که همه را از الله دیدند، به قائد دیگر رضایت دادند. روزگار شترشتر غنیمت ساسانی و رومی، قصه پربارشدن شکمبههای عربی است. ازجنگبرگشتگان میل سکون دارند و فریاد جهادشان از سر طمع بیشتر است. آری، روزگار بعد از جنگ، نامرد روزگاری است. شپیور جنگ مرد را از نامرد سوا میکند و خدا خود با کلماتش مهاجرین و انصار را میستاید.
اما ناقوس بعد از جنگ چگونه صوت غریبی است که رنگ عزا دارد؟! آدمی برای راحتی، در کمین نشسته است؛ حتی شیوخ شمشیر آهیختهای که اکنون تبر به دست دارند تا غنیمتهایی زرین را میان خود تقسیم کنند. جبری در این زمانه است که باطن مسئولان امر، آهسته ظاهر مردم میشود. در چنین شرایطی چه باید کرد؟
سلمان حاکم مدائن میشود و پرورش به مؤتلفه میرود یا چیزی شبیه این.
تاریخ گزارش خاصی از شاهکارهای سلمان در زمان حکومتش نداده است؛ این مطلب عجیبی نیست. این عهد، عهد عمر است. تمام معادلات از مرکز پیچیده میشود و سلمان تنها یک شخص است. این شخص که موردتأیید مولیالموحدین است، در این برهوت چه باید بکند؟ آنها که خود میدانند مؤثر زمانه نیستند؛ ولی اکنون چشم مردمان جمله به سمت آنان است.
نقل است جناب سلمان وقتی وارد مدائن شد، سوار بر استری شده بود تنها. ایرانیان همه منتظر بودند و در انتظار شکوهی که بهزودی نزولاجلال میکند. هیچکس آن روز توقع حاکم الاغسوار را نداشت. آن روز چشمهای از حدقه بیرونآمده در انتظار، خود بزرگترین شناسنامه سلمان و آیین او بود. از آقای کاویانی شنیدم که استاد پرورش در سالهای اطراف هشتاد، به خانهای که در چهارباغ خواجو ساخته شده بود نرفت و گفت این شأن من نیست. اما این چگونهشأنی بود؟
ماجرا این است که تاریخ گاهی اوقات به تلاطم میافتد، گشوده میشود و مردان خدا فرصت را میربایند. مرد خدا پتک و چکش به دست ندارد که فکرها را شکل بدهد. او بادبانبهدستی است که در کمین بادهای موافق نشسته است؛ البته این بخت همه مردان الهی نیست و گرفتگی زمانه، معمولا دورهاش طولانیتر است. در چنین دورانی چه باید کرد؟ همه میگویند که در این دوران ابتدا باید خود را حفظ کرد مبادا همچون زبیرها هر آنچه اندوختهای را تحویل بدهی و جایش زر بستانی.
این درست است و سلمان، پاک ماند. اما سلمان از رنجی بزرگ در امان بود. بسیار شنیدهایم که نفس انسان چون به قدرت نرسد، برای رسیدن به آن طغیان میکند؛ اما من از تجربه این سالیان میگویم؛ نفسی که قدرت داشته و اکنون دور از آن تخت و بارگاه است، وحشیتر است. پرورش اینگونه نشد به گواهی تاریخ و به گواهی گوشه اتاقی که او را کتاب دردست دید.
آنچه دیگران در رنج و زحمـت مسئولیتهای مملکتی میجویند در نزد مرد خدا الساعه حاضر است: ای قوم بهحجرفته کجایید کجایید معشوق همینجاست بیایید بیایید ما فرزندان انقلاب، حاملان کتاب و سلاح هستیم و سلاح اکبر، زبانی است که دافعه دارد و خودش را از گزند قدرتنشینانی که مسیر را به سمت غیرصلاح میکشانند، جدا میکند و البته این زبان صریح، جوابی صریحتر دریافت میکند و بدین ترتیب او از دایره معادلات قدرت کشوری و شهری تقریبا کنار گذاشته میشود.
حالا باید بنشینی و تکتازی کوتاهقامتان را نظاره کنی. نه اهل آن چنان قعودی و نه اهل آن چنان قیام. خوب که فکر میکنم میبینم تو سلمانی. تو ابوذر نیستی؛ زیرا ابوذر فریاد میکشد. سخنش حق است و گامهایش مبارک. ابوذر را میگویم با تمام دلبریهایش از من و ما؛ اما تو ابوذر نیستی و رسالتی دیگر داری. رسالت تو چیست؟ تو که پیوسته در نوک پیکار بودی، حالا چه میکنی؟
حالا میروی مینشینی صورت از آرزوهای برآوردهنشده بعثت را ترسیم میکنی تا هرکس یکبار تو را خوب مشاهده کند، بداند که قصه تو، قصه آنها نیست. میپذیری این سیطره را؛ اما اعلام هم میکنی، که آن چه از پی آن بودیم، چیز دیگری بود. این همان حکمت ردکردن آن خانه و فهمیدن شأن علیاکبر پرورش است. اگر مردمان به در خانه حقیقت هجوم از شوق بردند و طالب عدل علی (ع) شدند، ما هم مثل آنها سوار قطار میشویم و به سلوک اجتماعی پرتبوتابمان ادامه میدهیم و اگر این چنین نشد، حداقل خود را حفظ میکنیم و انگشت اشاره خود را به سمت مطلوب انقلابمان ثابت نگه میداریم؛ تا جایی که مردم از صغیر و کبیر حرکات ما، بوی دیگری را استشمام کنند.
بویی غیر از آنان که بعد از جنگ، یکبهیک بر کرسی دولت نشستند. اکنون سؤال این است که چرا خود را با مؤتلفه همنشین کرد؟ به نظرم این جایی است که دیگر نتوان جنسی از سلمان در آن یافت. اینکه شما در جمعی از مؤمنان باشی و در تحکیم آنان قوت قلب و قدرت عمل بگیری خوب است و این عمل از زیرکی مؤمن است؛ هر چند که ممکن است ذاتا شبیه این جماعت نباشی. اما اگر این پیوستن حدی از فرقهسازی را تداعی کند قطعا بوی رکود میدهد.
اینکه حجتیه باشی، مجاهد باشی و هر چیز دیگر، تا وقتی در تحرکی پیوسته باشی، پسندیده است و آن مؤتلفه اگر بوی سکون دهد، ناپسند. در هرصورت دقت هم داشته باشیم و باید تذکر دهم هر شخصیت یا هر گروهی برای بارورکردن حقایق توحیدی، ظرفیتی دارد و نمیتوان از هیچکس اسطوره و معیار ساخت. لسان پرورش همان منطق الطیر است که شوق حضرت پادشاه داشتند.
او هم مثل سلمان در پی کوه ناشناخته قاف بود؛ با این تفاوت که ما هیچگاه سیمرغ نخواهیم شد. او هدهد جمع بود؛ هر چند که گاهی خودش نیز اهل عذر و بهانه میشد؛ اما باید اعتراف کنیم که در طول تمام ماجراهای گسترده انقلاب اسلامی، هیچکس به اندازه او به سیاست تا این حد انسانی نظر نداشت. آری، هدهد هم یک معلم بود. به پسر استاد که هم سن من است گفتم: «پدرت هر آنچه عمرش رو به انتها رفت از شور و بیقراریاش کاسته شد.»
پاسخ شنیدم: «پدری که صدای گریههای سحرش را میشنیدم، این گونه نبود.» میپذیرم که پرورش پیوسته در شوق بود و به همین سبب با معرفت مماس میشد؛ اما این غیر از ماجرای پسروندگان اوست. باری، آنچه امروز پیرامون پرورش بزرگوار میشنویم، همه از جنس راههای طیشده است؛ راههایی که در بطن آنان جوش و خروش و بیقراری بوده است و مقصود بر هیچ کسی از ابتدا شستهرفته فرود نمیآید. غذای هضمشده هم خوردنش، لطفی ندارد.
پرورش فرزند آزادی بود؛ همان آزادی که شهیدبهشتی به نحوی از آن در کتابش تأکید دارد. پرورش در مسیر بود و این حرکت در وجودش پایان نیافت و ادامه آن را به مراحل تکامل برزخ برد. اما آنچه از او در اصفهان به یادگار ماند، اینچنین نبود. برخی که داعیه شاگردی او را داشتند، اعتقادی به محدودیتهای زمانه نداشتند. فکر میکردند با دردستداشتن قدرت حکومتی میتوانند به جمع انسانی جهت دهند یا هر موقع بخواهند نوجوان را به قدری که منظورشان است، بصیرت بخشند؛ غافل از آنکه پرورش به معنای درک فطرت، اصل آزادی و فهم محدودیتهاست.
القصه من فکر میکنم سلمان محمدی در واپسین لحظات عمر شریفش، هنگامی که بر بلندای مدائن ایستاد و باد بر گیسوان سپیدش افتاد، از پس آن هوایی که همه شاخصهای بعثت، آلودهبودنش را نشان میدادند، نظری به جانب وطن انداخت و هزارهزار همشهری را دید که تنها سبب دوری آنان از عاشورا و غدیر، بعد زمان و مکان است. او آن گاه که از این دغدغه فارغ شد، با آرامش خاطر مرد.