به گزارش اصفهان زیبا؛ خیلی وقت بود میخواست ثابت کند برای خودش مردی شده. به گفتن اگر بود، بعد از مرگ پدرش به دست طالبان همه میگفتند مرد خانه شده است؛ اما این مادر بود که همه کارها را یکتنه انجام میداد و رنجها را یک تنه به جان میخرید.
تنها دلخوشیاش هنگام خواب، آوردن رختخواب مادر و برادر و خواهر کوچکترش بود و جمعکردن آن در صبح.
شبها تا وقتی که خواهرش با دستان کوچک کمر و پاهای مادر را با روغن ماساژ میداد، او بدوبدو رختخوابها را میآورد و صبح قبل از اینکه مادر پیدایش شود، آنها را جمع میکرد؛ اما همه کارهای مادر به یک طرف، آب آوردن، آن هم از کنار رودخانه، در صبحهای سرد پاییزی، روح و روانش را به هم ریخته بود.
چند مرتبه خواهش و تمنا کرده بود؛ ولی مادر رضایت نمیداد.
_ تو هامو بِچِهای، بِرات سِنگینه. حوصله کن. بزرگ ای شی. همه کارا واس تو.
دیگر نمیتوانست تحمل کند و هر روز شاهد کمر خمیده مادر باشد. آنشب تا صبح پلک روی هم نگذاشت که نکند باز خواب بماند. در تاریکی پاورچین پاورچین از خانه بیرون رفت.
تا کنار رودخانه برسد، با پارس سگها و زوره گرگ، هزار بار مرد و زنده شد. حلبها را در آب سرد رودخانه زد تا پر از آب کند. تازه فهمید چرا مادر دم ظهر در آفتاب مینشیند و زخمها و ترکهای دستانش را روغن میزند.
مثل مادر، مثل آن روزهای پدر، چوب را تراز گردن کرد و به راه افتاد. هنگامه گرگ و میش بود که نزدیکای خانه رسید، با هزار فکر و نگرانی! که با خشم و غضب مادر چه کند؟ سرش را بهسختی بالا آورد و به در خانه چشم دوخت؛ به مادری که با لبخند و یک لیوان چای، انتظار مرد خانهاش را میکشید.