به گزارش اصفهان زیبا؛ نه چهارشنبهسوری بود و نه شب یلدا. از همین دورهمیهای ساده و بیدعوت که همه دور هم جمع میشویم و مادر دوست دارد. آخر شب همه هوس کرده بودند دور آتش جمع شوند، چوب بسوزانند و چای آتیشی بخورند، آنهم کنار رودخانهای که مدتها خشک بود و چند روزی بود آب روان شده بود توی رگهایش. مادر اما نمیآمد. سرما را بهانه کرد. تازگیها حوصله بیرون رفتن را ندارد. تحمل شلوغی و بلندی صدای موسیقی را توی مراسمهای عقد و عروسی ندارد. مهمانیها را هم یکیدرمیان میآید. پارک و جاهای تفریحی را هم به بهانه سرویسهای بهداشتی نمیآید. رویهمرفته باید بگویم مادر خوبم خانهنشین شده.
باورش برایم سخت است. به چهره روشن و چشمهای ریزش نگاه میکنم. چروکهای جمعشده دور پلکهایش، لرزش دستها و خطوط روی پیشانیاش را که میبینم، به خودم تلقین میکنم که مادر واقعا به قول خودش پا به سن گذاشته. نگاه میکنم به آن عینک تهاستکانی با دستههای ضخیمش که حالا روی صورتش جا خوش کرده؛ عینکی که او همیشه از آن فراری بود و میگفت: وقتی عینک میزنم، نفسم، قلبم میگیرد.
قرصهای زیرزبانی و متفورمین و والزومیکس و… اینها بیشتر از همه دلم را میلرزاند. با این حال مادر خودش را از تکوتا نمیاندازد. خانم دکتر دستور استراحت میدهد، او اما صبح کله سحر بیدا میشود. نماز میخواند. چای دم میکند. سبزی پاک میکند و برای مرغهایش دانه میریزد. ظرف آبشان را عوض میکند. توی آن سوز سرما که مغز استخوان آدم را میسوزاند، مرغ پاطلایی را بغل میکند و از بقیه مرغها جدا میکند. این یکی تازه آمده است و مرغهای دیگر قبولش نمیکنند. راهش نمیدهند و مدام با نوکهایشان توی سرش میزنند. مادر مهربان است و طاقت دیدن این را ندارد که مرغهای دیگر پاطلایی را نوک بزنند.
وقتی همه از دورهمی آتیشیشان برمیگردند، چند شاخه گل یاس دست مادر میبینند. خدا مادرها را دوست دارد. آنها را تنها نمیگذارد. مادر دستهگل را توی گلدان پرآب میگذارد. میپرسم این دستهگل کجا بوده؟ مادر گلدان گلهای یاس را روی میز تلویزیون میگذارد و میگوید: بمیرم؛ یکی که هیچکس را جز خدا نداره آورده. میدانم چه کسی را میگوید. بغض میکنم. حرفی نمیزنم. نمیخواهم عطر خوش یاسها را با بوی خاطرات تلخ گذشته از بین ببرم.