پیرزن هنوز روی چهارپایه نشسته و چشمبهراه مهمانهای ابوسجاد بود. بهرسم هر سال، از اول تا آخر صفر کارش همین بود.
از صبح باران باریده بود و پسرک از پشت پنجره خدا خدا میکرد که باران تمام شود تا مثل هر روز موقع قدم زدن آقاجان او هم برود و کنار آقاجان راه برود.
آتش از سر شب شعله میکشید و با اشتیاق، به حرفهای گرم بابابزرگ گوش میکرد و به جمعشان در آن پاییز سرد کنار ساحل گرما میبخشید.
خیلی وقت بود میخواست ثابت کند برای خودش مردی شده. به گفتن اگر بود، بعد از مرگ پدرش به دست طالبان همه میگفتند مرد خانه شده است؛ اما این مادر بود که همه کارها را یکتنه انجام میداد و رنجها را یک تنه به جان میخرید.
ناگهان نگاهش قفل شد توی باغچه؛ روی درخت یاس رازقی کنار حوض؛ همان که محمد ۱۸ سالهاش قبل از رفتن به جبهه به دست خاک سپرد و گفت: یادگاری.