به گزارش اصفهان زیبا؛ اینها که از اول قاب نبودند، آدم بودند. تا قبل از اینکه صدای ونگونگ گریه بچهها زیر آوار دفن شود، خانه پر بود از صدای قربانصدقه. ما تا قبل از آنکه عکسهایمان را روی دیوار بزنند و از مفقودی و مرگمان بگپند، میخندیدیم.
درست آن دم که از گرمی هوا میرنجیدیم، انگشتمان را روی دکمه کولر فشار میدادیم و بعدش یک آخیش از ته دلمان میآمد بالا. کداممان میدانستیم عکس لب آبمان میشود هویتمان برای آنها که دنبالمان میگردند، یا مثلا عکسی را که پاره تنمان رو به دوربین خندیده، بغل بگیریم و ضجه بزنیم.
تاریخ تولدش صدبار برایمان مرور شود و نبودنش هزار بار تکرار. چه میدانستیم قلب عاشقپیشهمان قبل از اینکه به دختر حاجی ابراز علاقه کند، زیر آهنپارهها له میشود؛ آنقدر فشرده که در مرگ گم بشود. تمام این عکسها و نوشتهها زندگی ما هستند. همینقدر قدرت داریم که با چشم و ذهن و تخیلمان آجرهای آوار را دوباره بنا کنیم و زیر سقفها بخندیم، اما میدانیم که اگر خانهها را ببریم بالا، روی تن عزیزانمان زندگی میکنیم. آنوقت است که از قبالههای خانهمان هم میترسیم. آنجاست که میشود قبرستان خانوادگیمان.
بعدازآن، همه تاریخها با بعد از زلزله یادمان میآید. مصطفی قبل از زلزله قدش به دستگیره یخچال میرسید، بعدش قد کشید. کوچکها بزرگ شدند با خاک، با آوار، با آنچه نبود بالای سرشان وقت گرما و سرما.زلزله که میآید، نمیلرزاند. زلزله ویران میکند. زلزله که بیاید همهجا به تاریکی برزخ میشود، آدمی نفس کم میآورد مثل لحظه مرگ. چشمهایمان از ترس قدرت گریه ندارد.
اگر زلزله را تا به حال تجربه نکرده باشیم، اولین چیزی که از حرکت میماند پاهایمان است. سست میشویم. خودمان و مغزمان هم که نمیتواند دستور فرار بدهد. ما میمانیم و مغزهایمان برای همیشه میخوابد، بدون آنکه لحظهای فکر کنیم فردا هیچکداممان بیدار نخواهیم شد.
من بیدار شدهام. مصطفی اما نه، بیبی زلزله هم که نبود، نفسش کم میآمد بالا. زلزله که شد، خیال میکنم نفسش هیچ قدرتی نداشت که بالا پایین برود یا قلبش بتپد. از حاجی خبری نشد. مثل خیلیها. مثل خیلیهایمان که یک کفن هم نبردهایم. مثل همهمان که مراسم ترحیم و فاتحه نداشتهایم. ما آدمهای خندههای دفنشدهایم. آدمهای خاطرات خانهها. ما آدمهای ویرانیم که زلزله در روح و جسممان دمید و ما را زیروزبر کرد.