یک حسن کاظمی به شهادت رسید و حسن کاظمی دیگری متولد شد.
یکباری که قرار شد برای شهید صنیعزاده بنویسم، یکباری که بعدش هربار سر مزارش درباره خیلی چیزها حرف زدیم؛ مثلا تابلویِ یااباعبداللهالحسین یا شبی که ماه نصف شده بود و بالای درختهای کاج میتابید و مبهم صدایی از دعای توسل میآمد.
اجلاسیه ملی بیستوچهارهزار شهید استان اصفهان آبانماه به نقطه پایانی خود میرسد؛ اجلاسیهای که بیش از یک سال است کار آن آغاز شده و 25 آبان ماه سال جاری اختتامیه آن برگزار میشود.
بیبی چارقدبهسر بود. از این مادربزرگهایی که تسبیح دستش صیقلی میشود بس که صلوات میفرستد و گرد انگشتهایش میچرخاند.
درست آن دم که از گرمی هوا میرنجیدیم، انگشتمان را روی دکمه کولر فشار میدادیم و بعدش یک آخیش از ته دلمان میآمد بالا. کداممان میدانستیم عکس لب آبمان میشود هویتمان برای آنها که دنبالمان میگردند، یا مثلا عکسی را که پاره تنمان رو به دوربین خندیده، بغل بگیریم و ضجه بزنیم.
خانه را مورچه زده بود. مامان میگوید: مورچهها برایمان خوشیمناند. وقتی مورچههای بالدار و بیبال هجوم بیاورند، یعنی میخواهند ما را مسافر کنند. من از مورچهها بدم میآمد؛ حالا اما دوستشان داشتم.
خانه شخص امام منبر بود. مریم میگفت: هرروز همین است. مردم بس که زیادند توی خانه جا نمیشوند. مریم گفت: آقا را دیدهام. دیگر نمیروم که حق دیگران را نخورم.