به گزارش اصفهان زیبا؛ اشعه گرم و زندگیبخش آفتاب روح و جسم را مینوازد، جسم سردم روح تازهای به خود میگیرد.
قدم میزنم، قدم میزنم تا کمی مسیر کوتاه شود. مسیری که توصیف نیمی از زندگی من را دربر دارد. مسیری که بوی زندگی میدهد. اینجا خیابان فیض است؛ همان خیابانی که مدرسه ما را در کنج خود جای داده است.
حاج علی، همان پیرمردی که با مغازهاش همسایه مدرسه ماست، امروز لباس تازهای به تن کرده.
رنگ زرد و نارنجی اما چقدر او را جذابتر نشان میدهد. تنش خمیده و موهای پریشانش در وزش نسیم بیروح این فصل سرد، چه رقصان و امیدبخش است. او همصحبت هر روز من است؛ همصحبتی که من از دردهایم و رنجهایم میگویم و او از شوق و اشتیاق به آینده و فردایی روشن میگوید. او نام دیگرش «امید» است. مردی که اگرچه سروکارش با مرگ و رفتن است و کاسبیاش با کرایه دادن تفت میگردد، اسطوره امید به زندگی است.
به خودم میآیم. جسمم را در مقابل آن مرد میبینم. پیرمردی هر روز جلوی مغازهاش را آب و جارو میکند و بساط چای داغش روی میزی همیشه پهن است؛ گاهی حتی سفره نان و پنیر و آش و حلیم صبحانهاش… او عشق و محبت را به همه تعارف میکند. اینجا عطر خاک نمخورده همیشه به مشام میرسد؛ همان عطری که همیشه مرا از آن سر خیابان به اینجا میکشاند.
چه آهنگ خاصی دارد صدای ریختن قطرات بلورین آب بر روی زمین. چه حس خوبی دارد آن کاسه پرشده از آش که با رفقا دور هم خورده میشود. چه خوشطعمورنگ است چای تازهدمش… چه حس خوبی دارد آن قلب پاکش! به مسیرم ادامه میدهم و از کنار مغازه عطاری میگذرم. بوی دارچین و هل، مرا از آنچه هست، مستتر میکند. بوی تند فلفل و زنجبیل بینیام را غلغلک میدهد!