به گزارش اصفهان زیبا؛ از صبح باران باریده بود و پسرک از پشت پنجره خدا خدا میکرد که باران تمام شود تا مثل هر روز موقع قدم زدن آقاجان او هم برود و کنار آقاجان راه برود.
آقاجان برایش شعر بخواند. بالاخره بعدازظهر باران تمام شد و آفتاب پهنه حیاط را گرفت. مامان اجازه داد با داداشی به حیاط برود و بازی کند، فقط سفارش کرد موقع استراحت آقاجان است و آرام بازی کنند.
تازه شروع به بازی کرده بودند که پایش در چاله پر از آب فرو رفت و نقش زمین شد. دستهایش گلآلود و خراشیده شده بودند. روی زمین نشست و زد زیر گریه. داداشی خواست او را از زمین بلند کند که صدای آقاجان از اتاق به حیاط رسید و صدایشان کرد.
داداشی رو به پسرک کرد و گفت: «دیدی آخرش آقاجان روح الله رو بیدار کردی.» پسرک دستش را از دست داداشی بیرون کشید و به طرف اتاق آقاجان دوید. داداشی دنبالش دوید. پسرک دم اتاق آقاجان ایستاد.
آقاجان را که دید، گریهاش بند آمد. آقاجان روی مبل نشسته بود و پاهایش را که انگار درد میکرد روی بالشی دراز کرده بود و روی آن چادر شب انداخته بود. کنار آقاجان رفت. خواست مثل همیشه بپرد بغلشان که داداشی دستانش را از پشت گرفت و نگذاشت.
خراش دستش سوخت و ابروهایش را درهم کشید.آقاجان لبخند به لب به داداش پسرک گفت: «چرا نمیذاری بیاد بغل آقاجونش؟» داداشی بادی به غبغب انداخت و گفت: «آخه خورده زمین. دستاش کثیفه.» آقاجان دستانش را باز کرد و گفت: «بذار بیاد.»
داداشی لبهایش را آویزان و دستانش را رها کرد. تندتند خاک شلوارش را تکاند و پرید بغل آقاجان. آقاجان پسرک را روی پایش نشاند. با دستمال گِل کف دستانش را پاک کرد. قوطی کرم را از لب میز برداشت و به دست زخمیاش زد.
دستش کمی درد میکرد. سرش را بالا کرد و زیر گلوی آقاجان را بوسید. عطر آقاجان حالش را خوب کرد. درِ گوش آقاجان گفت: «تو مهربانترین و خوشبوترین آقاجان دنیا هستی.»