به گزارش اصفهان زیبا؛ آقاجانم میگوید آدم باید یک جایی ریشه داشته باشد تا به پوچی نرسد و هیچی گریبانگیرش نشود. این حرف را چند بار هم تکرار میکند.
بعد چشمهایش را میدوزد به زمین یا به جایی خیره میشود و پرصلابت حرف میزند.
امروز نیما و سامیار را برده بود چهارراه عطاءالملک، باغ حشمت. برگشتنی سه تا گلدان خریده بود برای نوههایش.
شمعدانی با گلهای سرخِ بهخونکشیدهاش را هم برای خانمبزرگ آورده بود.
سامیار چنان با آبوتاب از خوشگذرانی سهنفرهشان تعریف میکرد که دلم خواست کاش صبح تعارف آقا را برای اینکه با آنها بروم، رد نمیکردم.
رنگوروی بابا را که نگاه کردم، انگار طراوت به صورتشان پاشیده شده بود. دیدن چهار تا گل و گیاه با آدم چه میکند که چنین جوانه میزنی به زندگی و شور و شعف پیدا میکنی!
به چشمهای بابا نگاه کردم. رفتم کنارش، روی همان مبل آبی کنار پنجره سهدری رو به حیاط نشستم.
دستشان را گرفتم و گفتم: آقاجان، سرای حشمت چه خبر است که هر پنجشنبه شال و کلاه میکنید و میروید و خانم جان را با قناریهای غرغرو تنها میگذارید، اما وقتی برمیگردید، خیلی بهاری میشوید؟
پیرمرد خندید. دست کشید روی موهای یکدست سفیدش و بعد همانطور که دستش روی موها بود، رو به ارغوان و اقاقیای توی حیاط گفت: یک زمانی بهشت همین جا بود. حالا باید برای چهار تا گلدان سیسانتی بروم آن سر شهر.
آه کشید. دوباره چشمهای سبزش را نگاه کردم. انگار یک دنیا توی مردمکهای چشمانش گم شده بود و او حالا به تسلای گمشدههایش میرود تا طراوت شهر را جای دیگر پیدا کند.
دوباره چشم دوخت به حیاط زیبای کوچک خانه و باغچه. دهانش را مزمزه کرد و گفت: یک زمانی تمام همین منطقه از جلو خشکشویی میرزا، تا انتهای خیابان دولت، پر بود از سروهای همیشهسبزی که دیواربهدیوار دست کشیده بودند تا خود میدان سالار از محله دولت.
کافی بود چندصدمتر پیادهروی کنی تا به اندازه صدسال نفس ذخیره کنی و چند رج از امید وجودت بالا بکشد. به ستون عمر و جوانیات اضافه شود.
باباجان، حالا نبین که باید چند تا خیابان بروی، بلکه چند تا نهال گلخانهای ببینی که سبزی سالشان به آب جیرهبندی تانکرهای شهرداری رقم میخورد.
بلند شد. خوب به اقاقیای گوشه حیاط نگاه کرد و گفت: میدانی این دخترم چند سال عمر دارد؟
لبخند روی لبانش و چروک گوشه چشمانش پر از شیرینی خاطرات بود و هر بار اسفند انگار دوباره خاطرات آقاجان جوانه میزند.
این را دوست دارم؛ اینکه با او حرف میزنیم و او مدام خاطرات تکراریاش را تازه میکند و ما هر بار لابهلای همان حرفهای قشنگ یک گوشه ذهنمان رنگ جدید میگیرد.
-آقاجان، چند روز دیگر ۱۵ اسفند، روز درختکاری است. خودم میبرمت باغ گل دولت.
سامیار گفت: مامان، نهار درست کنیم ببریم آنجا برای پیکنیک؟ وسط گلها و درختها.
-آره! چرا که نه! ولی حواستان باشد نوشابه نمیخریم.