به مینا گفتم: دست بچه را ول نکن. تا جایی میرفت، میگفتم: مینا، حواست باشد امروز حرم خیلی شلوغ است. دست دلارام را محکم بچسب و از خودت جدا نکن.
آخرش بچه را گم کرد و آمد و حالا نشسته است روبهروی من و اشک میریزد. دوست داشتم دو دستی بزنم توی سر خودم یا از عمق وجودم داد بزنم.
شلهزردها را توی ظرفهای یکبارمصرف ریختم تا بلکه زودتر سرد شود. به بلورخانم قول داده بودم که برای جشن امشب، پذیرایی از دخترها و خانوادههایشان با من.
نگاهش کردم، تیز دوید سمت اتاقخواب، روسری بابونه را روی سرش کشیده بود. پایش خورد به لبه سنگی پله جلوی سالن. خم شد و داد زد و یکدستی چسبید به پایش. اما انگشت سبابهاش را از روی روسری که زیر گلو جمع کرده بود برنداشت. لنگلنگان رفت سمت آینه. خودش را نگاه کرد. چند باری گوشههای روسری را پایین بالا کرد.
بوی پیازداغ پیچیده بود توی ساختمان. معلوم بود کسی یک غذای خوشمزه درست میکند. با خودم گفتم خوشبهحالش!
آقاجانم میگوید آدم باید یک جایی ریشه داشته باشد تا به پوچی نرسد و هیچی گریبانگیرش نشود. این حرف را چند بار هم تکرار میکند.
پیرمرد به درخت تکیه داد و نفس بلندی کشید و به کیسه نایلونی نگاه کرد؛ یک بسته چای، یک کیسه قند، گل محمدی،چند شیشه گلاب و سه کیلو شکلات .
چندین سالی بود که با نادر ازدواج کرده بودم، اما بچهدار نشده بودیم. به قول عمه فاطی، که هر وقت به من میرسید میگفت :«هر وقت خدا بخواد دامنت سبز میشه غصه نخوری یه وقت» اما من غصه میخوردم.
اندازه بابابزرگ دوستش داشتم؛ شاید هم کمی بیشتر. ننهجان میگفت: آقا را همه دوست دارند، بچهها که بیشتر، با آن دل مهربان و بهشتیشان.
کتایون از دم خانه عمهمهری تا خود ترمینال غر زد. مامان ساکت بود. انگار صحبتهای ما را نمیشنید.
صدای گریههای مهنا پیچیده بود توی گوشم. نگاهشان کردم؛ دنیا برای ما خراب شده است. یه گوشه حیاط روی دو پا نشستم. هنوز شلوغ نبود. به موبایلم نگاه کردم. انگار عقربه ساعت تکان نمیخورد.
چادر مشکی را از روی بند توی حیاط برداشت. رفت سمت شیر آب کنار دیوار سیمانی. خم شد و سعی کرد سرپیچ شیر را بچرخاند. کاملا سفت و یخزده بود. دوباره انگشتانش را دور سرپیچ محکم کرد. فایده نداشت.
دو روز است که میلاد از تایباد آمده است. صورت استخوانیاش زرد، حلقههای چشمش گود افتاده و کاملا ساکت است. فکر میکنم میلاد در این دوسه ماهی که نبوده، چقدر تغییر کرده است؛ هم میشناسمش، هم نه.