
کفگیر به ته دیگ خورده است، بیا گفتگو کنیم. وقت میگذرد هم برای تو هم برای ما. بالاخره یک نانی به تنور میزنیم یا میسوزد یا سیر میشویم. یکروز به هیاهواینجا، روز دیگر قصه تکراری جای دیگر.

در دنیایی که همه چیز با سرعت میگذرد، از خبرها گرفته تا احساسها، انگار دیگر برای همدیگر حوصلهای نمانده است. ما آدمهای عجولی شدهایم؛ عجول در کار، در قضاوت، در دوست داشتن و حتی در بریدن. کافی است کمی احساس خستگی کنیم، کمی از تفاوتها دلگیر شویم، فورا میگوییم: «نمیتونم ادامه بدم»، «دیگه تمومه»، «طلاق بگیریم و خلاص».

آیا ما حق داریم برای یافتن آرامش، التهاب را در زمین دیگران بیندازیم تا آرام بگیریم و برای درمان درد خود همقطارانی بجوییم که تسلای دل خودمان را در همراهی آنان جستجو کنیم.

پرده سفید اتاق خواب را دوختم. چینهای کمی دارد. پارچه زیاد نبود؛ تترون بیست و یک سال پیش. رد تا روی پارچه مانده بود و به سختی اتو و صاف شد.

ما قرار نیست همه چیز را سر جایش قرار دهیم. قرار نیست تیک تمام برنامهریزیها را سبز بزنیم یا که جواب تمام تستها را بدانیم، نمره آزمون عملی را الف بگیریم، استرس جواب کنکور را کنار بگذاریم.

برق رفته است. با اینکه طبقه اولیم، ولی تا چند لحظه دیگر آب شیر هم به پتوپت میافتد و قطع میشود. آخر با پمپ کار میکند. میخواهم بروم محضر. یادم میآید امروز را تعطیل اعلام کردهاند. حالم بهم میخورد از هر چه بینظمی است؛ از لاپوشانی، از بی مسئولیتی.

نام آقا امام حسن مجتبی(ع) را که میشنویم، اولین چیزی که به ذهن میرسد غربت و گمنامی ایشان است. غربت همینقدر غریب است و ناآشنا.

کلیپس روی سرش خیلی شل بود. موهایش پیچیده شده بودند تویِ شانههایِ یکی در میان شکستهِ کلیپسِ بنفشرنگ روی سرش. دستش را برد توی موها و چند ثانیهای خرتوخرت سرش را خاراند. فکر کنم دو روزی هم موها را شانه نزده بود.

روزها عادی میشوند. میروند و روی خط ممتد زمان زنجیروار همه چیز را با خود میبرند. گذشته چنگ میاندازد و درخود فرو میخوردشان. ساعتی قبل، روز گذشته، دیروز، هفته پیش.

چند روز است خانه نرفتهام. شب و روز را گم کردهام. خیلی خستهایم، اما پای کاریم. نفس میکشیم تا آنکه پا روی نفسمان گذاشته است را از خانهمان بیرون کنیم. دشمن صهیونیستی، سگ هار شده است، نه! سگ هار بوده، حالا قلاده پاره کرده است.

هرچه فکر کردم کجا دیدمش، یادم نیامد. با خودم گفتم: با صد من عسل نمیشه خوردش. خوشگل بود؛ ولی بداخلاق.

به مینا گفتم: دست بچه را ول نکن. تا جایی میرفت، میگفتم: مینا، حواست باشد امروز حرم خیلی شلوغ است. دست دلارام را محکم بچسب و از خودت جدا نکن.
آخرش بچه را گم کرد و آمد و حالا نشسته است روبهروی من و اشک میریزد. دوست داشتم دو دستی بزنم توی سر خودم یا از عمق وجودم داد بزنم.