زندگی با طعم معجون نوتلا و خاویار

آنچه گذشت: «بعد از استعفایم از آن شرکت فکسَنی و کارکردن در کافه بهروز، توانستم اولین مشتری کافه را به خود جذب کنم. پسری قدبلند با چشمان قهوه‌ای.»

تاریخ انتشار: 09:27 - سه شنبه 1399/10/30
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه

من و سپهر ازدواج کردیم. عروسی را هم در کافه بهروز گرفتیم. شام هم هات‌چیپس دادیم با دوغ آبعلی. یکی از آرمان‌های چندین و چند ساله‌ام بود که با همسرم به دوربین فیلم‌برداری زل بزنیم، من دوغ گاز دار بخورم و گازش را از دماغم بیرون بدهم.
 سپهر هم که از نظر دیوانگی می‌توانست با من رقابت کند، دوغ می‌خورد و گازش را انواع و اقسام مختلف بیرون می‌داد و مهمان‌ها را سر گرم می‌کرد. برای خانواده شجره‌نامه داری مثل خانواده سپهر، عروسی‌ما فرای فرهنگ خانوادگی‌شان بود و هنگام پاتختی وقتی خانواده من بلند خواند «دستتون درد نکنه چرا زحمت کشیدین چرا ویلا ندادین کنار دریا ندادین، هرچی دلش خواست ندادین» وکیل خانواده بلند شد و از هدیه‌ای که خانواده داماد گذاشته بودند، دفاع کرد. شاید برای خانواده سپهر یک ویلا در شمال هدیه معقولی باشد اما برای خانواده من که معتقد بودند من باید با پدر سپهر ازدواج می‌کردم تا ضابطه‌ها را حذف کنم، هدیه کمی به نظر می‌آمد. خانواده سپهر خیلی پولدار هستند و همین آپشن باعث شد من سریع‌تر «بله» را بگویم، البته اینکه سپهر دوست داشت با منشی‌اش عقد کند که راحت‌تر زیر یک سقف باشند هم بی تأثیر نبود. بعد از آشنایی ما در کافه، دو روز طول کشید تا من از کافه بهروز استعفا بدم و در شرکت تجاری پدر سپهر استخدام شوم. سبک‌ترین و راحت‌ترین سمت در شرکت را هم به سفارش سپهر به من دادند، منشی دفتر سپهر! سپهر خودش هم در این شرکت کار خاصی نداشت فقط در اتاقش نشسته بود، بازی می‌کرد و حقوق می‌گرفت. کار من هم آسان بود، باید صبح‌ها با سپهر چای دارچین و کیک می‌خوردم، نزدیک‌های ظهر، چای دارچین و عسل و بعد از ظهرها، چای دارچین و بیسکویت و اینگونه شد که بعد از ازدواجم با سپهر، آدامس و چایی دارچین را دو جزو اصلی موفقیت در زندگی‌ام ثبت کردم. با این وصلت کار من هم در شرکت سبک‌تر شد؛ اصلا سپهر شرکت نمی‌رود و اینجوری خیال من هم راحت است که با منشی جدیدش چای دارچین نمی‌خورد! عروس پولدارها شدن خیلی کیف دارد، آرامش هست، ویلا هست، پول هست، پورشه هست، خاویار هم هست. واقعا آدم از زندگی چی می‌خواهد به جز همین چند مورد و سلامتی؟! من حساب کردم سلامتی هم همه دارند به جز پدر سپهر که کمی بیماری قلبی دارد و اگر همه چیز آنطور که توی ذهن من هست پیش روی کند، آن‌وقت حتی ارثیه هم هست. حالا که دقت می‌کنم واقعا چگونه من توانسته بودم بیست و هفت سال بدون خاویار زندگی کنم و بعد از ظهرها سولار نروم. خودم را در آیینه نگاه کردم و سپهر را صدا زدم. سپهر از روی کاناپه‌ای که دراز کشیده بود بلند شد و گفت: «قیافشو! توکه به جای نوتلا بیشتر شبیه برنج شفته ته گرفته شدی.» کرواتم را صاف کردم و گفتم: «عزیزم بریم برای تردمیل؟» سپهر بدنش را کش و قوسی داد و گفت: «بریم. فقط با این لباسی که پوشیدی سختت نیست؟» کفش‌هایم را از داخل کمد درآوردم و گفتم: «نه، کتونی می‌پوشم» روی تردمیل ایستادم و شروع کردم به دویدن، سپهر دنباله لباسم را از پشت گرفته بود که نیُفتم و من پس از سال‌ها انتظار روی تردمیل آب پرتقال خوردم تا چربی سوزی کنم.
واقعا زندگی در خانه پولدارها طعم دیگری می‌دهد، طعم شیرموز انبه و توت‌فرنگی نعنا!
این داستان ادامه دارد، شاید توطئه‌ای در کار باشد.

برچسب‌های خبر