آقای نکوئی با بیوگرافی شما گفتوگو را آغاز میکنیم. متولد چه سالی و چه محلهای در اصفهان هستید؟
من متولد 1319 هستم. محل تولدم اصفهان و محله بیدآباد است. پدر من از فامیل میرمحمد صادقی بودند. مادرم از نوادگان مرحوم شهید ثانی و پدرشان مردی اهل علم و مطالعه. من در این خانواده چشم به جهان گشودم. دوران ابتدایی و متوسطه را در مسجدسید و مدرسهای به نام اقدسیه گذراندم. مرحوم مشکات، از پیشگامان مدرسه جدید در ایران، از بنیانگذاران این مدرسه بود. دوران دبیرستان به مدرسه هاتف رفتم. دیپلم ریاضی خود را از دبیرستان ادیب تهران در سال 1337 گرفتم. دبیرستان ادیب ابتدای خیابان فردوسی بود. من در ماه رمضان همان سالها به مسجد ارگ میرفتم. شخصی به نام آقای انصاری آنجا منبر میرفت. یک روز خطاب به جوانان مسلمان و متدین گفت که برای ورود به آموزشوپرورش و شغل معلمی اقدام کنید. صحبتهای ایشان من را بهسوی معلمی سوق داد. همان سال امتحان دادم و قبول شدم. مهر همان سال در تهران خیابان خراسان در مدرسهای به نام اردشیر شروع به تدریس کردم.
شما در تجمعات صنفی معلمان در دهه 40 هم حضور داشتید؟
بله. آن سال در مدرسهای تدریس میکردم که دو نفر از معلمان باسابقه حضور داشتند و با گروههای معترض در ارتباط بودند. شرایط حقوق معلمها بسیار بد بود. اولین حقوق دریافتی من ماهیانه 300 تومان بود که 27 تومان آن بابت مالیات کم میشد و درواقع 273 تومان حقوق میگرفتم. این حقوق یک معلم بود. در آن شرایط معلمها همه به دنبال کار دوم بودند. در جریان مبارزات معلمها و ماجرای میدان بهارستان که منجر به شهادت دکتر خانعلی شد، من حضور داشتم که منجر به سقوط دولت و نخستوزیری علی امینی شد و البته حقوق ما هم دو برابر شد. شاید بتوان گفت این تجمع صنفی اولین جرقه فعالیتهای سیاسی من بود. بعدازآن و در سال 40 با نهضت امام (ره) آشنا شدم و به اصفهان برگشتم و تدریس را ادامه دادم. در مراسمی که امام بعد از آزادی به مدرسه فیضیه آمده بودند هم شرکت کردم. جشن بزرگی برپا بود و مرحوم آیتالله خزعلی سخنرانی کرد. در سخنرانی سال 42 حضرت امام هم که منجر به حادثه 15 خرداد شد در مدرسه فیضیه حضور داشتم. از آن سال در تیم یکی از بستگانمان به نام تقی هستهای و مهندس رضا میرمحمدصادقی حضور داشتم. آنها دستگاه پلیکپی تهیه کرده بودند و اعلامیههای امام را تکثیر میکردند. ما جوانها هم رده سوم این گروه بودیم و اعلامیهها را توزیع میکردیم.
با فعالیتهای فرهنگی شما پیش از پیروزی انقلاب ادامه بدهیم. چه شد که وارد فضای نشر کتاب شدید؟
من توسط مرحوم حسین گلبیدی که مدرسهای اول خیابان آیتالله طیب به نام کر و لالها در اصفهان داشت با مجله مکتب اسلام آشنا شدم. پیشازاین مجلهای در قم به نام درسهایی از مکتب اسلام و با تیراژی حدود 400 شماره منتشر میشد. من در آن زمان معلم شده بودم و گاهی به ایشان سر میزدم. در کنار معلمی وقت آزاد داشتم. ایشان به من پیشنهاد دادند که نمایندگی مکتب اسلام را به دست بگیرم و من را وارد این فضا کرد. بعد همزمان تغییراتی در کادر مجله قم اتفاق افتاد و آیتالله مکارم شیرازی بهعنوان مسئول مجله قم انتخاب شدند. انصافا مجموعه نویسندگان قدرتمندی همانند آیتالله سبحانی، آیتالله مکارم، آیتالله خسروشاهی، مرحوم دوانی با مجله مکتب اسلام همکاری داشتند. من ابتدا در پاساژ کازرونی دفتری را برای مجله مکتب اسلام تهیه کردم و بعدازآن، مکان مجله به پاساژ روغنی منتقل شد. تیراژ مجله را به حدود 2000 شماره رساندم که در آن زمان کار بزرگی بود. گروههای مختلف از مجله استقبال میکردند. بعد از شروع نهضت حضرت امام (ره) بسیاری از گروهها به این نتیجه رسیدند که انقلاب مدنظر حضرت امام از طریق فرهنگی محقق خواهد شد. مرحوم آیتالله هاشمی سالنامهای بسیار سنگین را به نام مکتب تشیع منتشر میکردند. در آن زمان من هم کار نشر را توسعه دادم و در ابتدای چهارباغ پائین دو واحد مغازه گرفتم و انتشارات قائم را راهاندازی کردم و کار من دیگر محدود به مکتب اسلام نبود. بعد از شکلگرفتن نهضت حضرت امام (ره) بیشترین هدفم معرفی اندیشههای حضرت امام به جوانان بود. بنابراین با هدف نشر کتابهای انقلابی و کتابهایی که مربوط به امام و نهضت بود انتشارات قائم شکل گرفت.
انتشاراتی که در آن زمان عمدتا با نام اسلامی فعالیت میکردند آیا همزمان به سمت سیاسی شدن هم پیش میرفتند؟
بله. درعینحال که این انتشارات کتابهای اسلامی چاپ میکردند مبانی انقلاب را هم معرفی میکردند. مثلا سخنرانیهای بزرگان را در آن زمان چاپ میکردند. مرحوم فلسفی واعظ شهیر و سخنرانی قوی بود، این سخنرانیها به کتاب تبدیل شد. بعد از فعالیت نهضت امام معرفی آثار و رساله حضرت امام یکی از کارهای مهم انتشارات اسلامی در آن زمان بود. مردم و خصوصا جوانان شروع به تقلید از امام خمینی (ره) کردند. ساواک و دستگاه حاکمیت بهشدت با این پدیده مقابله میکرد. چاپ رساله حضرت امام (ره) داستان پیچیدهای داشت. برای دور زدن ساواک رساله امام خمینی را با نام مراجع دیگر چاپ میکردند. حضرت امام در همان زمان تکملهای را بهعنوان امربهمعروف و نهی از منکر در کنار رسالهشان منتشر کردند.
بعد از شکلگیری حسینیه ارشاد در تهران کتابهای دکتر علی شریعتی نیز به مجموعه کتابهای انقلابی اضافه شد. روال ممیزی و چاپ کتاب پیش از انقلاب به این شکل بود که ابتدا کتاب به چاپ میرسید و بعد از چاپ دو نسخه در اختیار ساواک قرار میگرفت و بعدازآن ساواک اعلام میکرد که کتاب توزیع بشود یا خیر. به خاطر دارم که من کتابی را از نویسندهای منتشر کرده بودم که در چند مورد نویسنده کلمه «سرخ» را بهکاربرده بود. نادری بازجوی ساواک من را احضار کرد و گفت چرا از کلمه سرخ استفادهشده و باید همه کلمات سرخ به قرمز تغییر پیدا کند. آن زمان رژیم روی مفاهیم کمونیستی مثل سرخ حساس بود. برخی از کتابهای رده سنی کودک هم که من به چاپ رساندم توسط ساواک جمعآوری شد.
دلیل جمعآوری این کتابها چه بود؟
مثلا کتابی با عنوان گرگومیش به دلیل اینکه میش در تعبیر مردم میتوانست به کار برود و گرگ نماد حاکمیت بود جمعآوری شد. ساواک بعد از مدتی کمیتههای گشت مشترک را که از ساواک، ژاندارمری، نماینده ارتش و شهربانی تشکیل شده بود راهاندازی کرد. یکی از کارهای کمیته گشت مشترک این بود که کتابفروشیها را زیر نظر میگرفتند و مشتریان و جوانان را بعد از خرید کتاب مورد بازجویی قرار میدادند. خاطرم هست که روزی در انتشارات بودم و مأموران مخفی ساواک که ما دیگر از نوع برخوردشان میتوانستیم تشخیص دهیم مأمور هستند نه مشتری، به مغازه آمدند و در هنگام رفتن چند برگه تاشده در پیشخوان جا گذاشتند. بهسرعت برگهها را برداشتم و دیدم شامل لیست کتابهای ممنوعه است. مثلا کتاب پرستوهای دره پیچاب که من آن را منتشر کرده بودم ازجمله کتابهای ممنوعه بود. بعد از لورفتن لیست کتابهای ممنوعه همه به دنبال خواندن همان کتابها میرفتند که ازنظر رژیم ممنوع بود. کتاب پرستوهای دره پیچاب که برای نخستین بار در 3000 نسخه چاپ کرده بودیم به تیراژ 150 هزار نسخه رسید. در کنار فعالیتهای مرتبط با کتاب به فکر نشریهای برای خانمها در اصفهان افتادیم. بخشی از خانمها با مجله همکاری داشتند و آقای دکتر جواد اژهای و برادرشان مرحوم علیاکبر اژهای مطالب را جمعآوری میکردند و من هم منتشر میکردم. نشریاتی تحت عنوان فرصت در غروب که اولین مجموعه نشریات مخصوص زنان بود در اصفهان منتشر شد. 8شماره بهعنوان فرصت در غروب و 8شماره بهعنوان پگاه منتشر کردیم. کتاب بخش مهمی از نهضت انقلابی امام خمینی (ره) بود که از یک نقطه شروع شد و توسعه پیدا کرد. در سالهای منتهی به 57 تعداد ناشرانی که کتابهای دینی چاپ میکردند به بیش از 100 ناشر رسیده بود. توزیع روزانه کتابهای ما بهگونهای شد که با یک کامیون و یک وانت کتابها را از تهران به اصفهان میآوردیم و سریعا توزیع میکردیم.
بهواسطه فعالیتهای انتشارات با کدامیک از مراجع در قم مرتبط بودید؟
بهعنوانمثال با آیتالله مکارم شیرازی مرتبط بودم که ایشان بهجز انتشارات مکتب اسلام، انتشارات نسل جوان را هم راهاندازی کردند. کتابهای مناسب نسل جوان و ارزانقیمت و در قطع جیبی از کارهای انتشارات نسل جوان بود. آن زمان دارالتبلیغ هم شکل گرفته بود که مربوط به آقای شریعتمداری بود. دارالتبلیغ هم نشریهای با عنوان پیام شادی برای جوانان منتشر میکرد. ترویج کتاب بخشی از مبارزه ما و نهضت ما بود.
تا چه زمانی حضور مستمر در انتشارات قائم داشتید؟
انتشارات قائم هنوز هم فعالیت دارد اما من بعد از پیروزی انقلاب و ورود به عرصههای تازه و مدیریتی بیشتر نظارت بر کار انتشارات داشتم.
چرا بعد از انقلاب فعالیت شما در زمینههای فرهنگی کمرنگ شد؟
بعد از انقلاب هم ما فعالیت فرهنگی را ادامه دادیم. اما شرایط بعد از انقلاب با قبل انقلاب بسیار تفاوت داشت. بعد از انقلاب شکل مبارزه و نهضت تفاوت کرده بود. بعد از انقلاب تعداد مؤسساتی که کتابهای دینی منتشر کردند دهها برابر شد. به همین دلیل دیگر ضرورت حضور امثال من در این حوزه کمتر شده بود.
به سالهای بعد از پیروزی انقلاب بپردازیم. اولین سمت شما فرمانداری نجفآباد از سال 58 تا 61 بود.
بله. بعد از پیروزی انقلاب و اواخر فروردینماه بود که چند تن از شخصیتهای برجسته نجفآباد شامل داماد حضرت آیتالله منتظری، آقای میردامادی و… در هنرستان شبانهای که من تدریس میکردم حضور یافتند و با من صحبت کردند که فرماندار نجفآباد شوم. من اصلا در فضای فرمانداری و… نبودم. اما چون آیتالله منتظری از فعالیتهای انتشارات ما اطلاع کامل داشت و من را میشناخت و نظر مساعدی نسبت به فرمانداری من ابراز کرده بود من هم پذیرفتم. حکم فرمانداری من را مرحوم آقای واعظی با دستخط خود در یک برگ یادداشت کوچک نوشت و به من ابلاغ کرد. تشریفات امروز در سالهای ابتدایی انقلاب اصلا وجود نداشت. شرایط آن زمان بسیار سخت بود. به نظر من آنچه در این سالها گذشته است جای بحث و گفتوگوی بسیاری دارد. قصهها و افسانههایی که از مدیریت فعلی کشور وجود دارد موجب ذهنیت منفی جامعه شده است. من افسوس میخورم کاش میشد ما آن روزهای اول انقلاب را برای جوانان مطرح میکردیم که بدانند انقلاب این نیست. زیرا مدیران فعلی بهعنوان مدیران جمهوری اسلامی و مدیرهای انقلابی کار میکنند. آن زمان حقوق همه فرمانداران کشور 7 هزار تومان بود.
بعد از تسخیر سفارت آمریکا در 13 آبان 58 چرا تعدادی از گروگانها به نجفآباد منتقل شدند؟
آن زمان به دلیل شرایط حاکم و احتمال حمله آمریکا به ایران گروگانها را پراکنده کردند. تعدادی هم به نجفآباد منتقل شدند. ساختمانی را کنار سپاه در اختیار آنها گذاشتیم. ورود و جزئیات انتقال با سپاه بود و ما دخالتی نداشتیم.
در دوران فرمانداری در نجفآباد تیم سید مهدی هاشمی چقدر بروز و ظهور پیدا کرده بود؟
در آن زمان گروههای تندرو در نجفآباد فعالیتهای زیادی داشتند که طبیعتا کارکردن با آنها مشکل بود و بهتدریج تمکین کردند. به خاطر دارم که در شهر نجفآباد پنج یا شش خانه سازمانی وجود داشت. یک دادیار دادگستری در یکی از این خانهها زندگی میکرد. این مربوط به زمانی است که آقای بجنوردی استاندار شد. در جریان یک دادگاه همان دادیار دادگستری حرکتی مخالف یک جریان تندرو که نام خود را حزب «گونی» گذاشته بودند انجام داده بود. نزدیک سحر اعضای همان گروهک به خانه دادیار رفته بودند و یک گونی بر سر او کشیده و او را برده بودند. خبر به تهران و دستگاه قضا رسید. آقای بجنوردی شخصا به نجفآباد آمد و مردم را در مسجدجامع جمع و سخنرانی کردند. یکی از اهالی نجفآباد همان موقع به من گفت دادیار عصر همان روز آزاد میشود. البته باید به این نکته توجه کرد که بهترین عملکرد در سالهای جنگ در شهر نجفآباد و توسط جوانان این شهر اتفاق افتاد.
آن زمان محمد منتظری نماینده مجلس بود. چقدر به مسائل منطقهای نجفآباد ورود میکرد؟
اصلا مداخلهای نداشت. او به یکی از اطرافیانش گفته بود که فکر نکنید اگر نماینده شدم پیگیر مسائل شما میشوم. پولهایی را که باید خرج نجفآباد شود باید به کشورهای فقیری مثل آفریقا ببرند تا انقلاب و اسلام را در دنیا ترویج کنیم. مردم هم به دلیل عشق و علاقه به آیتالله منتظری و روحیه انقلابی محمد منتظری به او رأی دادند.
رابطه شما با آیتالله منتظری به چه شکلی بود؟
رابطه خوبی داشتیم. خدمت ایشان میرسیدیم و همیشه توصیه و نصیحت میکردند. ایشان همیشه از حضرت علی (ع) نقل میکردند که حکومت طعمه نیست و باید به مردم خدمت کنید.
دوران جنگ در نجفآباد چگونه گذشت؟
جنگ شروع شده بود و ما در نجفآباد گروههای مختلفی را فعال کرده بودیم. اولین گروهی که در حصر آبادان مؤثر بودند از جوانان نجفآبادی بودند. سروان صفری فرمانده ژاندارمری و آقای نادی که از روحانیون مبارز بود، در کوههای شمال نجفآباد محلی را آماده کردند و نیروهای مردمی را آموزش نظامی دادند و بعد همین نیروها در حصر آبادان شرکت کردند. از مسائل مهم آن زمان حضور جنگزدهها در استان اصفهان و خصوصا نجفآباد بود. خانوادههای جنگزده در خانههای مردم زندگی میکردند. خود مردم بهصورت خودجوش سعی میکردند جنگزدهها را ساماندهی کنند.
در نجفآباد با کمک مردم توانسته بودیم جنگزدهها را مدیریت کنیم. در آن زمان آقای داوودی استاندار بود و جنگزدهها بهصورت مداوم در مقابل استانداری تجمع و اعتصاب میکردند.
به دلیل مدیریت درست جنگزدهها در نجفآباد آقای داوودی از من خواست که به اصفهان برگردم و مسئولیت امور جنگزدهها را به عهده بگیرم. البته ازنظر اداری، مالی و … این مسئولیت کاملا به ضرر من بود؛ اما در آن زمان ما نه دغدغه پول داشتیم نه جاه و مقام. آقای داوودی حکم مشاور استاندار و مسئول امور جنگزدهها را برایم صادر کرد. بعدازآن در تهران ادارهای برای جنگزدهها تأسیس شد و آقای مصطفی میرسلیم را بهعنوان رئیس بنیاد امور جنگزدهها انتخاب کردند. آقای میرسلیم در جریان سفری که در آن زمان به یزد داشت از من خواست به این شهر بروم و باهم صحبت کنیم.
من یک شرح و لیست خواستههایم را برای ایشان نوشتم و امیدوار بودم حداقل با چند مورد آن موافقت کند. فکر میکردم اگر نصف خواستههایم را هم بپذیرد خوب است، اما آقای میرسلیم با تمام درخواستهایم موافقت کرد و ضمن ابلاغ استاندار از آقای میرسلیم هم ابلاغ رسمی گرفتم و رسما مسئول امور جنگزدههای استان اصفهان شدم. اصفهان در امور جنگزدهها بسیار موفق عمل کرد. خاطرم هست که 22 اردوگاه برای جنگزدهها داشتیم. علاوه بر آن برای 75 درصد جنگزدهها اشتغالزایی کردیم. بعدازآن استاندار تغییر کرد و آقای کوپائی سرپرست استان شد و به من پیشنهاد کرد که فرمانداری اصفهان را بپذیرم که البته وزارت کشور در آن زمان موافقت نکرد.
چرا وزارت کشور با فرمانداری شما موافقت نکرد؟ بعد چطور در زمان استانداری آقای کرباسچی فرماندار اصفهان شدید؟
دلیلی که آن زمان مطرح شد این بود که چون من امور جنگزدهها را بهخوبی مدیریت کرده بودم، دولت نگران بود که اگر به فرمانداری بروم مجددا مشکلات جنگزدهها شروع میشود. اما اصل جریان این بود که آقای حسین رضایی به سمت معاونت سیاسی استان رسیده بود و از جریان موسوم به خط 3(اصلاحطلبان) بود. وزارت کشور نگران بود که اگر من هم از گروه خط 3 به فرمانداری برسم کل استان اصفهان از دست آنها خارج شود و به خط سهایها برسد. بعدازاینکه آقای کرباسچی استاندار اصفهان شد، من بهعنوان مسئول امور جنگزدهها چند باری با او دیدار داشتم. آقای کرباسچی از من خواست که فرماندار اصفهان شوم و در آن زمان به دلیل سابقه قبلی که از وزارت کشور و مخالفتشان وجود داشت این پیشنهاد را قبول نکردم. آقای کرباسچی گفت راضیکردن تهرانیها با من. آقای کرباسچی از نفوذ خود استفاده کرد و حکم فرمانداری من صادر شد. در آن زمان با حفظ سمت مسئولیت جنگزدهها را هم به عهده داشتم و بعد از مدتی از این سمت کنار رفتم.
دوره فرمانداری شما با ابطال انتخابات مجلس دوم در اصفهان همزمان شد. ماجرای ابطال انتخابات چه بود؟
علت ابطال در آن زمان مشکل «خطوط متشابه» اعلام شد.
«خطوط متشابه»؟!
بله. این معمایی بود که در آن زمان سروصدای فراوانی هم به پا کرد. در آن انتخابات آقایان نوری، روحانی، معزی، واقفی و هرندی همه از جناح چپ نامزد انتخابات مجلس شده بودند. انصافا هم این آقایان همه وزنههای سنگینی بودند. شما وزن این پنج نفر را با نمایندگان فعلی مقایسه کنید خواهید دید که چه تفاوتهای آشکاری وجود دارد. برای جناح راست این مسئله قابلتحمل نبود و شروع کردند به اشکالتراشی و بهانهگیریهای بیمورد. به عواملشان دستور داده بودند که نسبت به اشکال درروند انتخابات نامه بنویسید و انتقاد کنید. من برای پیگیری امور انتخابات و جلسه با آقای ناطق نوری که وزیر کشور بود به تهران رفتم. به او گفتم انتخابات اصفهان در کمال صحت و سلامت برگزارشده و درواقع جریان راست سنتی مقابل جناح چپ میخواست از ورود این افراد به مجلس جلوگیری کند. آقای ناطق نوری آن روز به جناح راست متمایل بود و به همین دلیل چندان به حرفهای من توجه نکرد. صندوقهای رأی در آن سالها حلبهای روغن و پنیر 18 لیتری بود که ستاد انتخابات این حلبها را میخرید و بعد از شستوشو تبدیل میشد به صندوق رأی. بعد از اتمام رأیگیری انتخابات مجلس دوم صندوقها را در فرمانداری کنار هم چیده بودیم. به خاطر دارم افرادی با نامهای آقای فیض و آقای اشعری از شورای نگهبان به اصفهان آمدند و گفتند که ما میخواهیم شکایتهایی را که به دستمان رسیده بررسی کنیم و تأکیدشان هم بیشتر صندوقهای خوراسگان بود. آرای 80 صندوق رأی را مجددا شمردند و هیچ اشکالی در آن پیدا نکردند. فقط گفتند خطی که با آن آرا به صندوق ریخته شده شبیه هم است و اصطلاح خطوط متشابه از همانجا شکل گرفت. علت این مسئله هم این بود کسانی که سواد خواندن و نوشتن نداشتند از یک پسر دانشآموز خواسته بودند که رأی آنها را برایشان بنویسد و به همین بهانه انتخابات را به ناحق باطل کردند.
در دور بعدی انتخابات مجلس آقای روحانی دیگر کاندیدا نشد. آقایان نوری، واقفی، معزی و هرندی کاندیدا شدند و از جناح رقیب هم یک نفر به میدان رقابت آمد. در آن انتخابات، آقای جنتی گفته بود که نمایندگان هیئت نظارت اصفهان، از اصفهان انتخاب نشوند و از تهران نماینده بفرستیم.
برای انتخاب هیئت نظارت به دانشسرای عالی مراجعه و از میان دانشجویان نفراتی را برگزیده بودند که به اصفهان بیایند. در آن انتخابات تمام اعضای هیئت نظارت استان اصفهان از خارج این استان انتخاب شدند. اعضایی که بهعنوان هیئت نظارت به اصفهان آمده بودند سازوکار انتخابات را بلد نبودند و بسیار اوضاع آشفتهای ایجادشده بود. آقای ناطق هم آن زمان فردی نالایق را بهعنوان بازرس انتخاب کرده بود که آن فرد بازرس هم 30، 40 نفری نیرو با خود به اصفهان آورده بود. در آن انتخابات کذایی که نمایندگان آقای جنتی حضور داشتند و بازرسان را هم شخص آقای ناطق نوری انتخاب کرده بود به عقیده من بیشتر تقلب شد تا انتخابات دور قبل.
بعدازآن دوره فرمانداری شما در اصفهان تمام شد. توسط چه کسی به دولت دوم مهندس میرحسین موسوی برای استانداری کرمانشاه معرفی شدید؟
آن زمان آقای محتشمی وزیر کشور و آقای محمد عطریانفر معاون سیاسی بود. آقای عطریانفر از دوستان من بود. بد نیست اشارهای هم به چگونگی آشناییام با آقای عطریانفر بکنم. زمانی که من انتشارات قائم را مدیریت میکردم، کنار مغازه من آقای نوربخش نوارهای مذهبی تکثیر میکرد. آقای عطریانفر با آقای نوربخش کار میکرد و ما هم به شوخی اسم او را مهندس نواری گذاشته بودیم.
برگردیم به سؤال شما و اینکه چه شد استاندار کرمانشاه شدم. آقای عطریانفر به من زنگ زد و سه استان را برای استانداری پیشنهاد کرد و گفت باید یکی را انتخاب کنی. یکی از استانها باختران (کرمانشاه فعلی) بود. شبی که این پیشنهاد را دریافت کرده بودم به خانه آمدم و موضوع را با اعضای خانواده مطرح کردم. یکی از پسرانم که آن زمان کلاس دوم ابتدایی بود گفت که آن شهری را انتخاب کن که از همه سختتر است و کسی زیر بار مسئولیت آن نمیرود. کرمانشاه از دو استان دیگر که پیشنهاد شده بود سختتر بود و من هم استانداری این شهر را پذیرفتم. آن زمان نماز جمعه ما ترک نمیشد. حتی اگر یک جمعه نمیرفتیم بچههای من معترض میشدند. برعکس امروز که متأسفانه از مجموع خانواده 100 نفری ما 5 نفر هم نماز جمعه نمیروند. به رسم هر جمعه بعد از قبول پیشنهاد استانداری کرمانشاه به نماز جمعه رفتیم. یکی از دوستانم را آن روز در نماز جمعه دیدم و گفت که شنیدم میخواهی به باختران بروی، گفتم بله. گفت تصمیمت قطعی شده؟ بازهم گفتم بله. گفت اگر هنوز تصمیم نگرفتی نرو چون کار خیلی سختی است. اما اگر تصمیم گرفتی به این دو نصیحت من عمل کن. یکی اینکه برای دو ماه تا شش ماه برنامهریزی کن زیرا نمیتوانی بیشتر دوام بیاری و نصیحت دوم این بود که راننده، محافظ و رئیس دفتر خود را از اصفهان همراه خودت به کرمانشاه ببر. با یاری خدا به کرمانشاه رفتم و شش سال هم استاندار بودم و نه راننده، نه محافظ و نه رئیس دفتر هم از اصفهان نبردم.
اواخر دوران استانداری شما یک موج ضد اصفهانی در کرمانشاه شکل گرفت. این جو منفی به چه دلیل و توسط چه کسانی ایجاد شد؟
موج ضد اصفهانی در کشور شکل گرفته بود و برگشتن من از کرمانشاه هم ربطی به این فضا نداشت. اصفهانیها در همه پستها حضور داشتند. در دولت آن زمان به شوخی میگفتند که 12 نفر از کابینه اصفهانی هستند و 12 نفر دیگر همسرانشان اصفهانی هستند. واقعیت هم این است که اگر اصفهانیها نبودند بسیاری از کارهای بزرگ اتفاق نمیافتاد. به خاطر دارم تیمسار ترکان که اصفهانی بود فرمانده قرارگاه غرب کشور بود و سردار مرتضی قربانی فرمانده سپاه غرب بود که او هم اصفهانی بود. من هم یک معاون اصفهانی داشتم، خودم هم که اهل اصفهان بودم. اواخر دوران مسئولیتم در کرمانشاه، آیتالله خامنهای به کرمانشاه سفر کردند. وقتی میخواستند برگردند به دلیل شرایط جوی نامناسب اجازه پرواز ندادند.
همه ما در سالن هوانیروز دورتادور یک سالن نشسته بودیم.آقای میرزاده معاون رئیسجمهور بود و آمد کنار من نشست و گفت که نگاهی به دورتادور سالن بینداز. شما اصفهانیها همهجا را قبضه کردهاید. بیخود نیست که با اصفهانیها بد شدهاند. آن زمان من در جواب گفتم که فردوسی این شعر را از زبان ما اصفهانیها گفته که «همه جای ایران سرای من است». ما اصفهانیها کرمانشاه، تهران و … برایمان فرقی ندارد همه شهرها متعلق به ایران است.
چه شد که از کرمانشاه برگشتید؟
خیلی دوران استانداریام طولانی شده بود و خانواده من بسیار خسته شده بودند. خاطرم هست که آقای نوری که وزیر کشور بودند همسرشان کردستان بود و قرار بود که به تهران برگردد؛ در مسیر بازگشت به خانه ما در کرمانشاه رفته بود و همسر من را دیده بود. وقتی زندگی و حال همسر من را دید به آقای نوری گفته بود که باید برای این خانواده فکری کرد. شرایط زندگی در آن زمان برای همه اعضای خانواده من طاقتفرسا شده بود. در زمان جنگ وقتی در کرمانشاه وضعیت قرمز میشد همه همسایگان ما به پناهگاه خانه ما هجوم میآوردند و در بسیاری از مواقع خانواده من آخرین نفراتی بودند که وارد پناهگاه میشدند. بعدازآن هم به چهارمحال و بختیاری رفتم و بعد دوباره به اصفهان برگشتم و به فعالیتهای سیاسـی و فرهنگی ادامه دادم.