شادی در قاب

شاید وقتی در کودکی آثار والت دیزنی را دردفترچه کوچکش کپی می‌کرد، والدینش مسیر جدی و پررنگی به‌سمت نقاشی را برایش متصور نمی‌شدند، اما علاقه به هنر و فضایی که صرفا با نقاشی می‌توانست تجربه کند، باعث شد در 50سالگی دنیای دیگری از رنگ، طرح و زیبایی بسازد و مخاطبانش را به نقشی دیدنی در ضیافت شادمانی مهمان کند. دنیای نــقـــاشـــی‌هــای شهـــریـــار صمصام، نقاش خودآموخته اصفهانی، دنیایی بداهه ساز، آزاد و رهاست. دنیایی ساده اما عمیق که آدم‌ها را به بودن در کنارهم و درک لذت زندگی دعوت می‌کند. دنیایی برای همین لحظه که در آنیم و این همان چیزی است که ما این روزها بیش از این‌ها کمش داریم.

تاریخ انتشار: ۰۱:۰۲ - پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
مدت زمان مطالعه: 6 دقیقه

او متولد 14 اسفند 1325 در بیمارستان عیسی بن‌مریم اصفهان است، اما مادرش ویکتوریا و پدرش فیروز از اهالی سرشناس ایل بختیاری بوده‌اند. از آنجا که مادرش شاعر بوده، آمیختگی با هنر از کودکی در او ایجاد می‌شود. صمصام دوران ابتدایی را در مدرسه شبانه روزی فرانسوی «ستاره صبح» در خیابان سیدعلی‌خان اصفهان گذرانده است. مدرسه‌ای که یادش لبخند را روی لبانش می نشاند: «ظهر که می‌شد و کلاس‌های فارسی به اتمام می‌رسید، ما دسته جمعی با بچه‌ها ناهار می‌خوردیم و بعد همان درس‌های صبحمان را به زبان فرانسه آموزش می‌دیدیم. تا عصر که زمان بازی‌های دسته جمعی بود. واقعا به ما خوش می‌گذشت. شب هم همگی دوش می‌گرفتیم و می‌خوابیدیم. چهل نفر در یک سالن. عجب زندگی خاصی بود.»
 اولین جرقه‌های نقاشی در نقاش خودآموخته اصفهانی اما در همین مدرسه و در زمان کودکی زده می‌شود: «مدیر مدرسه، ماکس ژوئیک یک آدم استثنایی بود. کسی که من در این 70 سال مثلش را ندیدم. یک سوئیسی تحصیل کرده که لیسانس زبان وادبیات فرانسه داشت و 40 دانش‌آموز را به بهترین نحو اداره می‌کرد. او به طور جدی تمام تلاشش را می‌کرد که به جز یادگیری دروس، ما بچه‌هایی تمیز و مرتب باشیم؛ غذاهایمان را به موقع بخوریم، ویتامین‌های لازم در آنچه می‌خوریم باشد، آداب معاشرت را یاد بگیریم و کارهای دسته‌جمعی را به‌درستی آموزش ببینیم. علاوه بر تمام این‌ها نقاش خوبی هم بود. من یادم است که پرسپکتیو را از او یاد گرفتم. در مدرسه «ستاره صبح» به تمام آنچه که باید توجه می‌شد؛ حتی به اجرای برنامه‌های جانبی. مثلا یکشنبه‌ها که روز تعطیل بود دسته‌جمعی ما را به صف می‌کردند و می‌رفتیم سینما مایاک چهارباغ. جمعه‌ها اردوی کوه صفه داشتیم. پیاده می‌رفتیم تا نوک قله. آن‌قدر در مدرسه به ما خوش می‌گذشت که دلمان نمی‌خواست به خانه برگردیم. هراتی، کازرونی، خلیلیان و بسیاری از افراد سرشناس اصفهان در آن مدرسه تحصیل کرده‌اند و البته همان سال‌ها یک مدرسه دخترانه فرانسوی با همین شکل و شمایل به اسم رودابه هم در شیخ بهایی وجود داشت.»
درست است که کودکی شهریار صمصام به‌واسطه تحصیل در اصفهان طی می‌شود اما خاطرات تابستانه های سرخوش کودکی در دیار پدری نیز به خوبی در نقاشی‌هایش ثبت می‌شود: «مدرسه که تعطیل می‌شد پدرم ما را به زادگاهمان یعنی بختیاری می‌برد؛ جایی که خودش کار کشاورزی می‌کرد. گشت‌وگذار در طبیعت آنجا فوق‌العاده بود. من هم یک اسب و یک تفنگ برنا داشتم که می‌انداختم روی شانه‌ام و ساعت‌ها در دشت گشت می‌زدم. آن روزها پشتوانه خوبی برای من بود که آنچه در آنجا دیدم و الان نیست را به تصویر بکشم. عمده‌اش فرش‌های بی‌بی‌باف بختیاری بود و مادربزرگم سرآمد بی‌بی‌هایی بود که فرش بی‌بی می‌بافتند. فرش‌هایی که الان هم کمیاب شده چون دیگر بی‌بی‌ها وجود ندارند. من شاهد تمام پروسه بافت این فرش‌ها بودم. شاهد روزهایی که دختران روستا برای بی‌بی پشم می‌ریسیدند. شاهد نان‌پختن و شیر دوشیدنشان و تمام این‌ها را به تصویر کشیدم. به جز  علاقه به تصویرگری همیشه فکر می‌کردم که چه خوب می‌شود وقتی نقاشی می‌کنم یک کار فرهنگی هم انجام بدهم. خلاصه بسیاری از سوژه‌های من مال آن دوران است و خودم شاهدشان بوده‌ام و برای انتقالشان به دیگران بعدها تلاش کردم.» دوران دبیرستان شهریار صمصام اما به زندگی در جلفای اصفهان و اجرای تئاتر پیوند می‌خورد: «بعد از این و در زمان دبیرستان خانه‌ای سر چهارراه حکیم نظامی برای من اجاره کردند که طبقه بالای آن سکونت کردم. این خانه کم‌کم از پاتوق من و دو برادرم به پاتوق 40 نفر تبدیل شد. جالب اینجاست که هنوز هم آن فضا وجود دارد و من چند وقت پیش رفتم آن را دیدم. مهم‌ترین حسن آنجا شاید قرار داشتن در محله جلفا بود. محله‌ای که به آن پاریس اصفهان می‌گفتند و خیلی با بقیه جاهای شهر تفاوت داشت؛ اکثریت آن ارامنه بودند و آداب معاشرت،‌ پوشش و همه چیز در آنجا فرق می‌کرد؛ بعد از آن در چند دبیرستان درس خواندم. ادب، هراتی و کشاورزی که اندکی فعالیت تئاتری را هم به‌واسطه حضور در این دبیرستان‌ها و رفقای تئاترم تجربه کردم. یادم است یک جا من جانی دالر شده بودم و نقش‌های مختلف را که مال همان زمان بود بازی می‌کردم. به طورکلی به نظرم یکی از بهترین فضاهای آموزشی آن زمان دبیرستان هراتی بود. ما آنجا یک گروه تئاتر تشکیل دادیم که از میانمان رضا عماد به شکل حرفه‌ای این کار را دنبال کرد و به‌طورکلی فعالیت‌های فرهنگی خوبی در دبیرستان‌ها انجام می‌شد.» شوق شهریار صمصام برای بازگوکردن داستان زندگی‌اش اما وقتی شنیدنی‌تر می‌شود که به ماجرای جالب ازدواجش پیوند می‌خورد: «وقتی دبیرستانم تمام شد و رفتم سربازی فصل تازه‌ای در زندگی‌ام شروع شد. من به سپاه ترویج و آبادانی پادگان کرج رفتم که به قدری در آن راحت بودیم که به آن می‌گفتیم هتل کرج یا هتل وحدت. من همانجا کشاورزی و آبیاری مدرن را یاد گرفتم و دوران خیلی خوبی را گذراندم؛ چه به لحاظ آسایش چه آموزش‌هایی که دیدم. بعد از آن ازدواج کردم و مهم‌ترین شانس زندگی‌ام هم همین آشنایی با همسرم بود که خود داستان بسیار جالبی دارد: یک روز که از مدرسه برمی‌گشتم در دکه روزنامه‌فروشی سرکوچه روی تمام مجلات عکس یک دختر بسیار زیبا را دیدم. همانجا از روی عکس عاشق شدم و نوشته روی روزنامه توجهم را جلب کرد. روی روزنامه این خبر با عکس نوشته شده بود: فیلم “طلوع جدی” ساخته احمد فاروقی قاجار برای ایران جایزه کن را به ارمغان آورده و هنرپیشه آن دختر جوانی است که در اصفهان زندگی می‌کند. به تصویر دختر روی روزنامه خیره مانده بودم که دوست همراهم گفت این دختر فریده حریری است و داخل همین کوچه همسایه ماست. فردای آن روز من دیگر مدرسه نرفتم و ایستادم سرکوچه تا آن دختر را ببینم و دیدن فریده همان و ازدوجمان مدتی بعد همان.» صمصام پس از ازدواج شغل‌های مختلفی را تجربه می‌کند: کوره آجرپزی اولینشان بود. خیلی کارهای دیگر را هم تست کردم. مثلا رستوران هزار و یک شب را با محمد گلستان که دوست و همکلاسم بود افتتاح کردیم که داستانش مفصل است. گلستان چند سالی برای تحصیل کامپیوتر به لندن رفت و زمانی که برگشت تصمیم گرفت اینجا را که ملک پدری‌اش در دروازه دولت بود بسازد. من هم با او همکاری کردم و هزار و یک‌شب محلی درجه‌یک و توریستی و اولین رستورانی شد که در چهارباغ به صورت سنتی ایجاد شده بود. من دو سال آنجا بودم. به‌واسطه همین تجربه همکاری، مدتی هم هر شب جمعه با تیم تئاترمان در خانه جوانان یک کار اجرا می‌کردیم. اما بعد از تجربه کار “هزار و یک شب” کارمند بانک شدم. آن زمان بانک ایران و ژاپن در چهارراه نظر قرار داشت که 60 درصدش مال ایران و 40 درصدش مال ژاپن بود و بعدا بانک تجارت نام گرفت. من تا 30 سال آنجا کار کردم. اوایل کار در بانک برایم سخت بود ولی بعدا فکر کردم از جایی باید زندگی کرد. البته همان موقع هم روی میزم پر از کاغذ، مداد و خودکارهای رنگارنگ بود. سالی سه چهار تابلو بیشتر نمی‌توانستم در بانک کار کنم؛ اما بیشتر از هرکاری نقاشی‌‌کردن را دوست داشتم و هر طور بود برایش وقت می‌گذاشتم.»
داستان ورود شهریار صمصام به دنیای حرفه‌ای نقاشی هم خود شنیدنی است: «اوایل برای دل خودم نقاشی می‌کردم و محافل هنری اصفهان را نمی‌شناختم. تا اینکه یک روز که یکی از تابلوهایم را بعداز قاب‌کردن به بانک برده بودم، یکی از ارباب‌رجوع‌هایم که آقای بلندقدی با ریش پرفسوری بود تابلو را کنار میز من دید و پرسید این نقاشی را چه کسی کشیده؟ گفتم من. گفت آفرین شما خیلی نقاش خوبی هستی. گفتم نه من نقاش نیستم، برای دل خودم کار می‌کنم. گفت چقدر خوب همین مسیر را دنبال کار کن. بعد از رفتنش متوجه شدم او استاد ضیاءالدین امامی بوده است. دفعه بعد هم تلویحا به من گفت تو نقاش هستی و نقاش خوبی هم هستی. خیلی خوشحال شدم و پیشنهاد کرد تابلوهایم را به موزه هنرهای معاصر اصفهان تحویل بدهم. آن زمان موزه هنرهای معاصر یک فراخوان کلی داده بود و می‌خواستند به‌واسطه این فراخوان از میان 900 تابلو 90 تابلو از سراسر استان‌های ایران را انتخاب کنند که دو تابلو از من را هم برگزیدند و با این اتفاق من اعتماد به نفس ارائه کار را پیدا کردم و بالاخره و پس از بازنشستگی در سال 81 فرصت جدی‌تر دنبال‌کردن نقاشی برایم فراهم شد. تقریبا می‌توان گفت از 50 سالگی امضای آثارم را شروع کردم.»
همان‌طور که گفته شد بازنشستگی آغازی بر انجام کار حرفه‌ای و جدی نقاشی برای شهریار صمصام می‌شود: «وقتی بازنشست شدم در این فکر بودم که کاری انجام دهم. بانک‌های خصوصی درخواست‌های مختلفی برای حضور از من داشتند، ولی من تصمیم گرفتم همان چیزی که همیشه دوست داشتم را دنبال کنم. بنابراین روزی هشت ساعت نقاشی می‌کردم. چند کتاب طراحی هم خریدم و با جوانی به اسم هامون بادپر که مدرس نقاشی بود آشنا شدم و از او خواستم در آموختن طراحی کمکم کند. آن زمان نقاشی من به بینال دوسالانه تهران راه یافته و در موزه هنرهای معاصر اصفهان جایزه گرفته بود. باوجوداین، می‌خواستم اشکال فنی و مشکل اساسی نداشته باشد و مدتی به شکل فشرده با هامون بادپر و علی قطبی کار کردم و کم‌کم در گالری‌های مختلف مثل حوزه هنری، موزه هنرهای معاصر، آپادانا، صبا، زاویه، گلستان و… به شکل انفرادی و گروهی نمایشگاه برگزار کردم.» این نقاش فیگوراتیو انتزاعی سپس درباره فضای نقاشی‌هایش می‌گوید: «همه نقاشی‌های من شاد و بداهه است. هیچ چیز غمگین و زشتی در آن نمی‌بینی. هیچ آدم زشتی نمی‌بینی. همه آدم‌هایش زیبا و شیک‌اند. همه سرخوش‌اند. چون فکر می‌کنم ما به اندازه کافی غمگین هستیم و آثار غمگین داریم. در آثار من معمولا عده‌ای دور هم جمع شده‌اند و در کنار هم هستند، زیرا فکر می‌کنم این دور هم‌بودن کنترانست خوبی برای زمان ماست.»
او حضور معماری در نقاشی‌هایش را هم اینطور تبیین می‌کند: «من معماری را از دو لحاظ به آثارم می‌آورم. اول اینکه فضاهایی که به کار می‌برم فضاهای قدیمی است که خودم شاهدش بوده‌ام. دومین علت هم این است که بر فرض مثال اگر مخاطبی در فرانسه این تابلو را نگاه کند متوجه شود که آن را در کجا کشیده‌اند و مال کجاست.»
به عقیده شهریار صمصام که زمان زیادی را در آتلیه یا به قول خود معبدش به نقاشی کردن می‌گذراند هنر همچنان نجات بخش بشریت است: «اگر هنر نبود جهان تا امروز چندین بار زیر و رو شده بود و من فکر می‌کنم بهترین کاری که انسان می‌تواند بکند خلق و پرداختن به هنر است. آدم باید از هنر لذت ببرد. گاهی او از یک بیت شعر لذت عمیق می‌برد و حظ می‌کند. بله هنر همان چیزی است که تا امروز زمین را پابرجا نگهداشته و باعث شده نسل بشر دوام بیاورد.»
شهریار صمصام همچنان ساکن اصفهان است؛ چون این شهر را عاشقانه دوست دارد و به قول خودش با اینکه خیلی جاهای دنیا می‌توانسته باشد، در اصفهان مانده و همیشه هم خواهد ماند. و اما خبر خوب اینکه نمایشگاهی از آثار او از سوم تا 22 اردیبهشت ماه جاری در گالری گلستان تهران به نمایش درخواهد آمد و علاقه‌‌‌مندان می‌توانند به صورت آنلاین از این نمایشگاه بازدید کنند.