به گزارش اصفهان زیبا؛ دهسال توفیق داشتم که داماد خانواده زاهدی باشم. رابطه من با حاجآقا یک رابطه پدر و پسری بود. حاجآقا خیلی مهربان بود و خیلی هم دلسوز. من را مثل پسرهای خودشان میدانستند؛ با این تفاوت که ممکن بود سر پسرهایشان داد بزنند؛ اما سر من هرگز. دختر من را از دختر خودشان بیشتر دوست داشتند و مدام قربانصدقه ریحانه میرفتند.
حرف من شاید تکراری باشد؛ اما جنبه معنوی حاجآقا بهشدت پررنگ بود و انس با قرآن حاجآقا دیدنی. زبان عربیشان خوب بود و معناها را خوب متوجه میشدند و درک میکردند.
هفتهای نبود که از خاطرات جنگ برای ما نگویند. گاهی فکر میکردم حاجآقا را از زمان جنگ و دهه 60 فریز کردهاند و آوردهاند به زمان ما. توی همه سالهای زندگیشان شبیه کسی بودند که ساکش را بسته و آماده شهادت است. نه بدهکاری داشتند و نه حقی بر گردنشان بود.
بعضی اوقات دست دخترشان را میبوسیدند. شبیه رابطه حاجآقا با دخترشان را در هیچ رابطه پدر و دختری در اطرافم ندیدم. کاملا عاطفی بودند و اگر مثلا سر کسی داد میزدند، سریع در جمع از آن شخص عذرخواهی میکردند.
تازه دامادشان شده بودم. چندروزی از عقد ما میگذشت که ما را صدا زدند و گفتند میخواهم مطلبی را بگویم که سرلوحه زندگیتان قرار بدهید. اینکه هربار دعوا یا ناملایمتی بین شما پیش آمد بین خودتان نگه دارید و به ما منتقل نکنید. گفتن شما به بقیه باعث میشود که اطرافیان بدترین حالت ممکن را در نظر بگیرند. حواسشان به همه چیز بود.
میگفتند من در همه زندگیام امام زمان(عج) را شریک کردهام. حالا چطور این کار را کرده بودند؟! یکدرصدی از حقوقشان را برای سلامتی حضرت مهدی(عج) به عنوان صدقه اختصاص داده بودند به یک خانواده نیازمند. خانوادهای را هم شناسایی کرده بودند که واقعا نیازمند بود.
خیلی سعی میکردند که بیتالمال وارد زندگیشان نشود. در یکی از مأموریتهایشان سال آخری بود که در منطقه حضور داشتند و ما هم آنجا بودیم. چندتا از وسایل خانه آسیب دیده بود. من به حاجآقا گفتم که میخواهم خسارت وسایل آسیبدیده را بدهم. گفتند: «خودم خسارتشان را دادهام.» گفتم حاجآقا میخواهم مدیون نباشم. گفتند: «زیر دین نیستید. من هر ماه بخشی از حقوقم را برمیگردانم.»
اگر شرایطش را داشتند برای گشایش کار آدمها و دستگیری از آنها هر کاری از دستشان برمیآمد انجام میدادند.
خوابهای قشنگی هم میدیدند. البته که همه را تعریف نمیکردند؛ اما یک بار خواب دیده بودند که با آقای سیدحسن نصرالله آمده بودند اصفهان و با هم رفته بودند گلستان شهدا و سر هر مزاری میرفتند آن شهید از قبر بلند میشده و حاجآقا اسمش را به سیدحسن نصرالله میگفتند و او را معرفی میکردند.
یک شب هم خواب شهید حاجاحمد کاظمی و حاج قاسم سلیمانی را دیده بودند. آنها به حاجآقا گفته بودند نمیآیید این طرف؟ حاجآقا هم گفته بودند شما مقدماتش را آماده کنید. اینها را که برای ما میگفتند دل ما میلرزید.
یک بار که لبنان بودیم و در اتاق نشسته بودیم، به من گفتند: «من که از شهیدشدن ناامید شدم؛ اما از خدا خواستم اگر با مرگ طبیعی از دنیا رفتم، خدا از من راضی باشد.» در تمام زندگیشان خدا را لحاظ میکردند و چقدر این نگاهشان زیبا بود.