معجزه خاک

به امید اینکه شاید معجزه نوشتن فرشته نجاتم شود. بعد هم یک صوت جدید از کارگاه تربیت فرزند را پخش می‌کنم؛ کاملا بی‌هدف و بی‌انگیزه. انگار فقط برای زدن تیک دفتر برنامه‌ریزی و رهایی از عذاب وجدان.

تاریخ انتشار: 13:02 - سه شنبه 1401/12/23
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
معجزه خاک

چشم‌هایم را باز می‌کنم. امروز هیچ‌چیز شبیه یک‌صبح دل‌انگیز نیست. بلندشدن و نگاه‌کردن به آسمانِ آبیِ پشت پنجره هم هیچ کششی در من ایجاد نمی‌کند. حتی خوردن چای معطرشده با گل‌محمدی با چاشنی لیمو و گل‌بنفشه هم باعث نمی‌شود پتو را پس بزنم. انگار یک وزنه چندتنی را انداخته‌اند رویم و دلم نمی‌خواهد از جایم جُم بخورم. اما مگر می‌شود؟ / معجزه

فاطمه هربار زیرکانه سفارش‌هایی می‌دهد که از توان خودش خارج است. به‌ناچار چند باری با اکراه بلند می‌شوم و نیم‌خیز نیم‌خیز خواسته‌اش را انجام می‌دهم و دوباره سُر می‌خورم توی پناهگاه امن خودم. ساعتی می‌گذرد و بالاخره پتو را مچاله می‌اندازم گوشه‌ای و بلند می‌شوم. فاطمه را حواله می‌دهم سراغ خمیرهای بازی‌اش. / معجزه

به طرف آشپزخانه می‌روم. با خودم می‌گویم شاید این‌ها نشانه افسردگی است. احساس می‌کنم شاید نیاز به تراپی و روان‌شناس دارم. توی همین فکرها چرخی توی خانه می‌زنم و سعی می‌کنم با خنده‌های مصنوعی پاسخی درخور به شیرین‌زبانی‌های فاطمه بدهم. می‌روم به طرف تلفن همراهم. هر موضوع حل‎نشده‌ای را که توی ذهنم پرسه می‌زند، توی دفترچه یادداشتش می‌نویسم.

به امید اینکه شاید معجزه نوشتن فرشته نجاتم شود. بعد هم یک صوت جدید از کارگاه تربیت فرزند را پخش می‌کنم؛ کاملا بی‌هدف و بی‌انگیزه. انگار فقط برای زدن تیک دفتر برنامه‌ریزی و رهایی از عذاب وجدان.

نیم‌گوشم به صوت است و نیم‌گوشم به فاطمه. چنددقیقه‌ای که می‌گذرد، گوشم تیزتر می‌شود. حرف از بازی و نیازهای متفاوت بچه‌های زیر سه سال است. یک لحظه با خودم فکر می‌کنم چند روز است که صبح زود با دخترکم دوتایی نزده‌ایم به دل کوچه؟ چند روز است دستش را نگرفته‌ام از کنار جوی آب رد شویم و ماهی‌های خیالی‌اش را بشمریم؟ چند روز است به بقال سرکوچه سلام نکرده‌ایم و سبزی‌های تره‎وتازه سبزی‌فروش محله را بو نکشیده‌ایم؟

لحظه‌ای فاطمه را در لباس نوجوانی می‌بینم و حسرت تمام کودکی‌هایی که ندیدم، بیدارم می‌کند. پتوی غبارگرفته ذهنم را کنار می‌زنم و بساط چای و صبحانه را زود جمع می‌کنم.

فاطمه جون! بدو مامان! امروز می‌خوایم بریم بدو‌بدو! همین‌طور که تلفن خیالی‌اش را دست گرفته، خنده‌کنان به دخترعمه‌اش می‌گوید: خدافظ! خدافظ! من می‌خوام برم سرسره! برای اولین بار اصرار دارد روسری کوچک نوزادی‌اش را به جای کلاه سرش کند. نگاهی به آفتاب نازکی که از پشت پنجره رخ نشان می‌دهد، می‌اندازم و فعلا از خیر کلاهش می‌گذرم.

از خانه می‌زنیم بیرون. هوای تازه را جرعه‌جرعه می‌نوشم. دلم می‌خواهد کمی از این اکسیژنِ دستمالی‌نشده اول صبحی را دستمال‌پیچ کنم و با خودم به خانه ببرم؛ برای روز مبادا. صدای پارس سگ‌ها از توی ساختمان‌های نیمه‌کاره رشته خیالم را پاره می‌کند. کارگرها مشغول کارند. صدای موقر خروسی از چند خانه آن‌طرف‌تر فاطمه را می‌خنداند.

دستش را می‌گیرم و از بلندی‌های کوتاه یک‌دوسه‌کنان می‌پریم و می‌خندیم. چشمش که به هیبت سرسره می‌افتد دستم را رها می‌کند و چشم برهم‌زدنی با عروسکش مهیای سُرخوردن می‌شود. توی هر بار سرخوردن و تقلای دوباره‌اش برای بالارفتن با خودم می‌گویم کاش توی همین سرسره‌بازی‌های دنیای کودکی، بازی زندگی را هم یاد بگیرد و بعد هربار سرخوردن بلندشود؛ دوباره، برای
اوج‌گرفتن.

کمی جلوتر تپه‌ای از خاک تلنبار شده. فاطمه روی خاک‌ها می‌نشیند. دلم نمی‌خواهد آن‌طور ببینمش. همین که می‌خواهم بلندش کنم، یاد حرف استادم می‌افتم و خودم هم می‌نشینم. سنگ‌ها را پرت می‌کنیم و تن خاک‌ها را دست می‌کشیم. زمان می‌گذرد؛ ولی من و فاطمه از این حالمان نمی‌گذریم.

وقت برگشت، جلوی در نگاهی به خودم می‌اندازم. تقریبا جایی از چادرم از بوسه‌های خاک بی‌نصیب نمانده، فاطمه هم، عروسک‌ فاطمه هم. کلید را که توی در می‌اندازم. انگار هیچ‌چیز شبیه وقتی‌که می‌رفتیم نیست. دلم می‌خواهد به یاد توئیت‌بازی‌های توی فضای مجازی این بار در جوابِ _ تراپی؟
به شوخی این‌طور بنویسم:
-نه ممنون. با دخترم میرم سر کوچه خاک‌بازی!

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

یک × 5 =