به گزارش اصفهان زیبا؛ وقتی حرف از تقدیم دو شهید و یک جانباز به میهن، از یک خانواده است، باید دنبال رزقوروزی حلال گشت و تربیت درست.
حسینعلی رضازاده، زاده محله کردآباد، پسر بزرگ خانواده و بازنشسته سپاه است. در عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر مجروح شد؛ ولی این مانع از رفتن دوبارهاش به جبهه نشد و در عملیاتهای کربلای۴، کربلای۵، رمضان و… هم حضور داشت.
پدرم، روزی حلال دهانمان گذاشت
جانباز حسینعلی رضازاده به رزق حلال پدر اشاره میکند و میگوید: «پدرم کیشباف (پارچهباف) بود. من از پنجسالگی به او در کیشبافی کمک میکردم. پدری زحمتکش داشتم که با سختی، نان حلال دهان ما میگذاشت. یادم هست در کودکی، شاخههای درختی از باغ کنار منزلمان به خانه ما آمده بود. پدرم زردآلوهایی را که از آن درخت میریخت، برمیداشت و داخل باغ میانداخت که مبادا ما لقمه حرام بخوریم. تا اینکه صاحب باغ فهمید و به پدرم گفت: این میوهها سهم شماست و اشکالی ندارد از آنها استفاده کنید.»
بعداز پیروزی انقلاب، وارد سپاه شدم
رضازاده از فعالیتهای قبل از انقلاب میگوید و ماجرای تحت تعقیب قرار گرفتنش: «دو سالی قبل از انقلاب بود، برای یکی از جشنهای کشوری، مدرسه محل ما در کردآباد را هم تزیین کرده و عکسهای رضاشاه را در ابعاد بزرگ دورتادور مدرسه نصب کرده بودند. شب، بچههای انقلابی یک گروه شدند و داخل مدرسه را آتش زدند و با فضولات حیوانی، روی عکسها را پوشاندند. همان شب شیشههای چند بانک را هم در پزوه و جی شکستند. فردای آن روز از ساواک، پاسگاه و ژاندارمری آمدند و دنبال مسببین این کار گشتند.
اول اسم ۶۰ نفر را نوشتند و بعد که با اعتراض مردم مواجه شدند ۱۴ نفر را که احتمال بیشتری میدادند در این کار دخیل باشند، به پاسگاه بردند. وقتی آزادمان کردند، گفتند که باید در دسترس باشید؛ ولی بعد به بهانه حکومتنظامی میخواستند برای ما پرونده درست کنند. مرتب دور منزل ما و چند نفر دیگر کشیک میدادند؛ تا اینکه من بههمراه سه نفر دیگر فرار کردیم. رفتیم بندرعباس و بعد از آنجا به جزیره قشم، طبس و مشهد رفتیم. وضعیت اقتصادی بدی بود. چند نفر از دوستان پدر کمک کرده و پولی فراهم کردند که ما با خودمان ببریم. اوایل سال ۵۷ بود که برگشتیم. فعالیتهای انقلابی را از سر گرفتیم. انقلاب که پیروز شد، وارد سپاه شدم.»
حالوهوای جبهه را نمیشود توصیف کرد
وقتی از آقای رضازاده درباره حالوهوای جبهه و خاطرههای آن روزها میپرسم، مکثی میکند و میگوید: «حالوهوای جبهه را اصلاً نمیشود توصیف کرد. آنقدر پیچیده، آنقدر شیرین و آنقدر تلخ است که نمیشود دربارهاش صحبت کرد. اوایل جنگ که منافقین به جنگ مسلحانه اقدام میکردند، رزمندهها و مجروحان را با آمبولانس از جبهه میدزدیدند؛ تا اینکه گروههای مردمی آمدند و کار را برعهده گرفتند. برای جلوگیری از اقدام منافقان، طوری برنامهریزی کرده بودند که یک پرستار مراقب یک مجروح میشد و همهجا با او بود تا بعد از کارهای مقدماتی در صورت نیاز او را به عقب برگرداند. من خودم در آن زمان مجروح شدم و از نزدیک شاهد این وظیفهشناسی بودم. تعداد شهیدان در آزادسازی خرمشهر خیلی زیاد بود و گروههای مردمی خیلی کمک میکردند.»
اکبر ۱۶ساله بود که در عملیات خیبر شهید شد
از آقای رضازاده درباره برادران شهیدش میپرسم و اینکه چطور خانواده راضی شدند آنها به جبهه بروند. او میگوید: «اکبر زودتر شهید شد.۱۶ساله بود. با مادرم دستبهیکی کرده بودند که اگر پدرم اجازه رفتن به جبهه را نداد، اثرانگشت مادرم را زیر برگه رضایتنامه بزند. بالاخره رفت و در عملیات خیبر شهید شد. برادرم فرجالله هم آن موقع آنجا بود. جنازه اکبر را دیده، ولی نتوانسته بود بماند و خودش آن را عقب بیاورد. به بقیه سپرده بود اکبر را بیاورند عقب.»
فرجالله در هرعملیاتی که شرکت کرد مجروح شد
آقای رضازاده درباره برادر دیگرش، فرجالله میگوید: «برادر دیگرم، شهید فرجالله رضازاده، کردستان بود که جنگ عراق شروع شد. در جبهه با شهید حسین خرازی با هم بودند؛ هر دو هم در یک روز شهید شدند. ایشان در بسیاری از عملیاتهای مهم حضور داشت و در تمام آنها مجروح شد. بعد از عملیات فاو از بیمارستان نمازی شیراز با ما تماس گرفتند و مشخصات فرجالله را دادند. مجروح شده بود. وقتی رفتم دیدنش از انگشت پا تیروترکش خورده بود تا سرش. شکمش پارهشده و رودههایش بیرون بود. بعد از شیراز مدتی هم در اصفهان بستری بود؛ ولی دوباره رفت. مرحله سوم عملیات کربلای۴ بود که من آمدم مرخصی.
از مادرم سراغ فرجالله را گرفتم. مادرم گفت: صبح رفت بیمارستان که اگر بشود زخمش را بخیه بزند و برگردد جبهه. خیلی از فرماندهها شهید شده بودند و وضعیت خیلی سختی بود. فرجالله تا فهمیده بود به وجودش نیاز است، هرطور بود، خودش را به جبهه رساند. یکی از همرزمان فرجالله که بیشتر اوقات با هم بودند، آقای حسن قربانیان بود. تعریف میکرد، آن شبی که فرجالله شهید میشود، آتش میگیرد؛ ولی نمیدانند در آن لحظه زنده است یا شهیدشده. کاری نمیتوانستند برای او انجام دهند. مرحله آخر عملیات کربلای۵ شهید شد. در خط مقدم بود.»
مادرم گفت: خدایا از ما قبول کن!
رضازاده میگوید: «روزی که خبر شهادت فرجالله را دادند، گفتند مادرانی که فرزند شهید دارند، برای دیدن شهدا نیایند تا اذیت نشوند. مادرم وقتی این صحبت را شنید، مخالفت کرد و گفت: من باید پسرم را ببینم. وقتی فرجالله را دید و بيرون آمد، چند مرتبه گفت: خدایا شکرت! خدایا از ما قبول کن! خدایا از ما قبول کن!»
برای امنیت و استقلال کشور خونهای بسیاری ریخته شده است
حسینعلی رضازاده در پایان میگوید: «از مردم خواهش میکنم با دقت فکر کنند کشوری که روزی زیر سلطه آمریکا بود با انقلاب اسلامی به استقلال، امنیت و آرامش رسیده است. برای رسیدن به این استقلال و امنیت خونهای بسیاری از جوانهای ما ریخته شده است و نباید در خصوص خون شهدا بیتفاوت بود. شــهــدا خیلی مظلوم بودند.»او اضافه میکند: «وقتی منشی گردان بودم، پیکر شهدا را تکهتکه میآوردیم و کنار هم میگذاشتیم و بعد پلاکشان را کنار تکههای پیکر، که مشخص شود چه کسی است، قرار میدادیم. این امنیت راحت بهدست نیامده، خونهای زیادی برای حفظ و استقلال این کشور ریخته شده است.»




