زنان اصفهانی در ویژه‌برنامه «همدلی طلایی» این بار با اهدای طلا و زیورآلات خود، به جبهه مقاومت کمک کردند

زنان طلایی شهر من

توی گوگل می‌نویسم: اهدای طلا به مقاومت. می‌خواهم با ترتیب زمانی اخبار متوجه شوم چراغ اهدای طلا به جبهه مقاومت را کدام بانو روشن کرد.

تاریخ انتشار: 11:40 - شنبه 1403/08/12
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
زنان طلایی شهر من

به گزارش اصفهان زیبا؛ توی گوگل می‌نویسم: اهدای طلا به مقاومت. می‌خواهم با ترتیب زمانی اخبار متوجه شوم چراغ اهدای طلا به جبهه مقاومت را کدام بانو روشن کرد. صفحه اول گوگل پر می‌شود از اخباری از سرتاسر کشور و اسم شهرهای مختلف ایرانم را نشانم می‌دهد: تهران، قم، مرند، تبریز، بوشهر، آبادان، یزد و… و حتی زاهدان! قدیمی‌ترین خبر هم مربوط به پویش «مثل خدیجه باشیم» قزوین بود و آن بانوی تبریزی که می‌گفت این سرویس طلا کوچک‌ترین کار خیر است در برابر دیگر فعالیت‌های خیرخواهانه‌اش.

گوگل نشانم می‌دهد بانوان ایرانم غوغا کرده‌اند. تک‌تک این زنان برای گِرم به گِرم طلاهایشان نقشه و برنامه داشته‌اند و جزو ذخایر مادی‌شان برای روزهای مبادا بوده. خرید ماشین و خانه، خرید جهیزیه دخترشان، سرمایه‌ای برای شغل پسرشان و… . زنانی که اولین‌بارشان نیست دست به کار خیر زده‌اند و بارها در عمرشان دست هم‌وطن نیازمندی را گرفته و با وجوهات شرعی‌شان همچون خمس و رد مظالم، خانه‌ای را روشن کرده‌اند. اما این بار خیرشان را برون‌مرزی کردند و صدای مهربانی‌شان را جهانی. اصفهان نیز از شهرهایی بود که چراغی به این دریای نور افزود. زنان شهر من نزد شهدای شهر من روسفید شدند. همیشه‌بیدارهای گلستان شهدا میزبان و گواهشان بودند برای اهدای طلا به جبهه مقاومت.

توی جمعیت داشتم چشم می‌گرداندم بین خانم‌ها تا سوژه‌ای شکار کنم و دل‌دل‌کنان بروم سراغش که در همین اوضاع، خانمی بچه‌به‌بغل آمد سراغم و سلام کرد؛ جوری که آشناها به هم سلام می‌کنند. معرفی که کرد، فهمیدم از بچه‌های دبیرستان بوده و من چهره‌اش را به‌کلی فراموش کرده بودم. رفت توی صف ایستاد و من خواستم سوژه‌یابی‌ام ادامه دهم؛ اما گفتم چه‌کسی بهتر از یک رفیق قدیمی برای شروع گفت‌وگوها؟

جایزه عاشورایی

رفتم سراغش. چفیه‌ای به‌جای روسری سر کرده بود و دخترکش را که کمتر از دوسال داشت، به بغل گرفته بود. دستش یک جعبه بود و داخلش یک پلاک طلا به شکل کعبه. از او خواستم خاطره‌اش را با این تکه طلا برایم تعریف کند: «این هدیه یادگار بیست‌ساله من است. دوم راهنمایی که بودم، مدیر مدرسه‌مان مسابقه حفظ زیارت عاشورا گذاشته بود؛ اما درباره جایزه‌اش چیزی به ما نگفته بود. آن سال به‌همراه تعدادی از بچه‌ها زیارت عاشورا را حفظ کردیم و سر کلاس انشا برای هم‌کلاس‌هایمان خواندیم. حتی غلط خواندیم و معلم انشا غلط‌هایمان را گرفت؛ اما سر صف به افرادی که زیارت عاشورا را حفظ کرده بودند، این پلاک‌ها را هدیه دادند. این پلاک تا بعد از ازدواجم پیش مادرم مانده بود و همین اواخر آن را به من دادند و به دخترم هدیه کردند. می‌توانم آن را به‌عنوان یادگاری نگه دارم یا صبر کنم دخترم بزرگ‌تر شود و به او هدیه بدهم و قصه و خاطره‌ام را برایش تعریف کنم؛ اما ترجیح دادم این را جور دیگری ارزشمند کنم؛ جوری که اگر فردا خودم نبودم، این پلاک ماندگار و ثبت شود با هدف نابودی اسرائیل و این هم سطل آب اندکی باشد برای نابودی این رژیم.»

هدیه جشن تولد

باز می‌چرخم میان آدم‌ها. می‌روم جاهای مختلف میان صف می‌ایستم تا شاید از میان حرف‌ها بفهمم هرکس چه قصه‌ای دارد. جابه‌جا می‌شوم و به صفی که مدام جلو می‌رود زل می‌زنم. دخترکی را می‌بینم با ژاکت بافتنی صورتی و روسری گل‌گلی که کنار مادرش ایستاده و چیزهایی توی دستش است. می‌روم سراغش و می‌گویم: «می‌خواهی کمی با هم حرف بزنیم؟» چند تا نُچ محکم و غلیظ تحویلم می‌دهد و مطمئن می‌شوم علاقه‌ای به صحبت ندارد. به مادرش خیره می‌شوم. می‌گوید:

«دخترم به همراه خواهرش سکه‌های پارسیانی را که در جشن تولدشان هدیه گرفته بودند، می‌خواهند تقدیم به جبهه مقاومت بکنند.» از او می‌پرسم چطور این قضیه را برای فرزندانشان روشن کرده‌اند؟ جواب می‌دهد: «در منزل ما انقدر روح جریان مقاومت حاکم است و انقدر اخبارش را رصد می‌کنیم که این بچه‌ها با اصل موضوع آشنا شده‌اند. ما کار تبیین خاصی برایشان نکرده‌ایم و خودشان همراه موضوع شده‌اند؛ به همین دلیل، خودشان به این همراهی و همکاری تمایل داشتند و هدیه این کارت‌های هدیه نیز تصمیم خودشان بود.»

طلاهای عاقبت‌به‌خیر

در میان صف یکی از آشناهای دهه‌هشتادی را پیدا می‌کنم و می‌روم سراغش. حضور دوست و آشنا در این صف چقدر برای من غنیمت است! می‌گوید:

«این طلا را از کودکی داشته‌ام و قدیمی‌ترین طلایی است که دارم. هدیه پدر و مادرم است و خوشحالم که عاقبت‌به‌خیر شده است. امیدوارم دفعات بعد بتوانم کمک‌های بیشتر و بزرگ‌تری بکنم. از بچگی می‌گفتیم دوست داریم برویم بجنگیم. امشب که درحال آمدن به اینجا بودم، داشتم فکر می‌کردم که الان به نقطه‌ای رسیده‌ایم که تقریبا مستقیم با اسرائیل درگیر شده‌ایم. ان‌شاءالله این فرصت پیش‌آمده را جهانیان دریابند و کار به ظهور ختم شود.»

دیدار با عزیزترین معلم در عزیزترین مکان

می‌روم توی صف می‌ایستم. همان موقع از دور معلم دوران دبیرستانم را می‌بینم؛ بهترین و عزیزترین معلمی که داشته‌ام. دوان‌دوان می‌روم سراغش. من را که می‌بیند، دستانش را باز می‌کند و خودم را در آغوش معلمانه‌اش می‌اندازم. قدش کوتاه است و باید کمی از ارتفاعم کم کنم. بعد از کلی خوش‌وبش، از او می‌خواهم بگوید برای هدیه چه آورده. اول از بیانش اکراه می‌کند؛ اما بالاخره راضی‌اش می‌کنم. با صدای رسایش و لحن محکمش که جان می‌دهد برای رجزخوانی و مصاحبه‌های تلویزیونی در شلوغی راهپیمایی‌ها، اینطور شروع می‌کند:

«حزب‌الله هم الغالبون. ان‌شاءالله با یاری خدا و با نابودی اسرائیل، حزب‌الله بر جهان غالب شود و نماز را پشت سر حضرت آقا در قدس شریف بخوانیم. خوشحالم در جمعی هستم که عزیزترین اموالشان را که با آن‌ها خاطرات قشنگی دارند، هدیه می‌کنند و ان‌شاءالله ذخیره آخرتشان شود. ما آمده‌ایم تا قطره‌ای در این دریای عظیم باشیم که نشانه همدلی و هم‌زبانی مردم ماست؛ مردمی که در تمام صحنه‌های مشابه، قدرت خود را به دنیا نشان داده‌اند که ایران و ایرانی همیشه و همه‌جا پشتیبان انقلاب و ارزش‌های اصیلش است. می‌خواهم انگشتری را تقدیم کنم که سال‌ها پیش با درآمد خودم خریده‌ام و هرگز آن را از خودم جدا نکرده‌ام و بسیار دوستش دارم؛ اما الان ارزشش را دارد که آن را از خودم جدا کنم.»

هدیه‌ای از جنس پدر

از دور دختری را می‌بینم که ظاهرش به دهه‌هشتادی‌ها می‌خورد. همین‌طور که نزدیکش می‌شدم، دستانش را مشت می‌کرد و با ذوق و خوشحالی توی هوا تکان می‌داد. از چهره و حرکاتش شادی و هیجان زیادی پیدا بود. دوست داشت جیغی از سر خوشحالی بکشد؛ اما مراعات جمعیت را می‌کرد. همان‌جا که ایستاده بود، ریزریز بالا و پایین می‌پرید و برای خودش و خانمی که همراهش بود، ابراز هیجان می‌کرد. نزدیکش که شدم، ردی از خیسی دور چشمانش جمع شده بود. دوست داشتم بدانم چرا روی پایش بند نیست. دختر می‌گوید: «دوست داشتم النگویم را به بچه‌های غزه هدیه بدهم؛ اما چون هنوز مجرد هستم، اختیاری برای این کار ندارم و باید از پدرم اجازه می‌گرفتم. این النگو را پدرم حدود ده روز پیش برای جشن تولدم خریده بود. به ایشان پیام دادم و برای اهدایش اجازه گرفتم. در کمال ناباوری، به من اجازه داد و الان ذوق عجیبی دارم.»

از او می‌خواهم پیام‌هایش را بخواند. از روی گوشی می‌خواند:

سلام بابا. من گلستان شهدا هستم. می‌شه اجازه بدین من یکی از النگوهام رو کمک کنم به غزه؟
بله عزیزم. قربونت برم. جونم براتون.
ادامه می‌دهد: «اصلا فکر نمی‌کردم پدرم اجازه بدهد. همان موقع که کلمه «بله» را توی پیامش دیدم، سریع النگویم را درآوردم. از این بابت خیلی خوشحالم و امیدوارم باقیات‌الصالحاتی برایم بشود.»
از دختر دهه‌هشتادی دور می‌شوم. ساعتی بعد که رسیده بود به جلوی صف، چشمم بهش می‌افتد. هنوز روی پایش بند نبود. اشک‌های دور چشمانش نور را منعکس می‌کرد.

این قدم‌های سخت

سالن دارد خلوت می‌شود. زمان برنامه تمام شده و صف اهداکنندگان هم. خانمی بلندبالا وارد سالن می‌شود. یکی از پاهایش مکانیکی است و راه رفتن برایش مشکل است. می‌رود سمت بخش کمک‌های مالی و بازمی‌گردد. می‌روم سمتش. می‌گوید:

«رهبر انقلاب فرمودند کمک به جبهه مقاومت فرض بر همه است و من به فرمان ایشان اینجا حاضر شدم. نابودی اسرائیل آرزوی تک‌تک مسلمانان است و پیش‌زمینه ظهور امام زمان. دوست دارم کل زندگی‌ام را فدا کنم؛ اما توانم همین‌قدر بود.» برنامه تمام شده و جمعیت پراکنده شده‌اند؛ اما مطمئنم این چراغ به این زودی‌ها خاموش نمی‌شود.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

پنج × دو =