به گزارش اصفهان زیبا؛ خودش را فاطمه محمودصالحی معرفی میکند؛ با این تأکید که اسمش را با پیگیری زیاد بهخاطر عشق و علاقهاش به حضرتزهرا(س) از ماهطلا به فاطمه تغییر داده است. با عشق، خاطرههای زندگی مشترکشان را تعریف میکند. انگار این خاطرهها هیچگاه تمامشدنی نیستند و رنگ کهنگی به خودشان نمیگیرند. ۱۴ سال از زندگی مشترکشان بیشتر نگذشته بود که در عملیات محرم، دهم آذر ۶۱، در تپههای زبیدان، همسرش، حاجت محمودصالحی، شهید میشود.
من را برای حاجت، پسرعمویم خواستگاری کردند
محمودصالحی با لهجه شیرینش از خاطرههای ازدواجش با حاجت میگوید: «۹ سال بیشتر نداشتم که آمدند خواستگاریام. قبلش زمزمههای زنعمو با مادرم را شنیده بودم. صبح زمستان بود. زیر کرسی خوابیده بودم که عموها و عمههایم به خانه ما آمدند و من را از پدرم برای حاجت، پسرعمویم، خواستگاری کردند. مردها به خانه یکی از عموهایم رفتند و خانمها ماندند خانه ما و من همچنان زیر کرسی خودم را به خواب زده بودم و خجالت میکشیدم از جا بلند شوم. گوسفندی کشتند و ناهار درست کردند. ساعت ۲ ظهر بود. هیچکس حواسش به من نبود که من را صدا بزند. دیگر نتوانستم تحمل کنم و بالاخره از رختخواب بلند شدم. بزرگترها قباله را نوشتند و چون مادربزرگ آقای صالحی فوت کرده بود، قرار شد عروسی برود برای یکسال دیگر.»
حاجت، خیلی سربهزیر و باحیا بود
او از حیا و سربهزیری خودش و حاجت میگوید: «یادم هست یکبار داشتم میرفتم منزل یکی از عموهایم. عموی دیگرم را دیدم. رو کرد به من و گفت: “نگاه کن کلاغه بالای پشتبامه.” سرم را که بالا آوردم، حاجت ایستاده بود بالای پشتبام. وقتی چشمم به چشمش افتاد، از خجالت دویدم توی خانه عمویم و تا فردا بیرون نیامدم. توی این یک سال نه با هم صحبتی کردیم و نه، حتی از کنار هم رد شدیم. آن زمان دخترها و پسرها خیلی شرم و حیا داشتند؛ حاجت هم خیلی باحیا و سربهزیر بود.»
خانوادگی در راهپیمایی شرکت میکردیم
محمودصالحی از قبل از پیروزی انقلاب میگوید: «قبل از انقلاب، همه خانواده فعالیت انقلابی داشتیم. باهم در راهپیماییها شرکت میکردیم. یادم هست فردای آن شبی که در منزل آیتالله خادمی تظاهرکنندگان را به شهادت رساندند، رفتیم آنجا. هنوز خونها به درودیوار بود. هوانیروزیها نزد آیتالله خادمی آمدند و گفتند:
دیشب عده زیادی از ما را گرفتند و عدهای از پنجره فرار کردند. آقا گفتند بیایید مسجدسید. اگر دوباره مزاحمتان شدند، ما جلوی آنها میایستیم. ما هم به جمع تحصنکنندگان اضافه شدیم. تا غروب آنجا بودیم. آنقدر میرفتیم و میآمدیم که بعضی همسایهها با ما دشمنی میکردند و به ما میگفتند شما خرابکار هستید؛ یک بار هم چماقبهدستها انگشت پدرم را با چماق شکستند؛ چون جاویدشاه نگفته بود.»
خوشبهحالت تو برای فردای قیامت یک نشان داری
او اضافه میکند: «یک بار که رفته بودیم راهپیمایی، میخواستم با عجله سوار ماشین شوم که لیز خوردم و زانویم آسیب دید و استخوان پایم ورم کرد. آقای صالحی وقتی داشت برای ورم پایم تخممرغ درست میکرد، گفت: “خوشبهحالت تو حالا یک نشان داری. روز محشر میگویی این ضربه را برای دینم خوردم.”»
هرچه پول داشت عکس امام خریده و بین جمعیت پخش کرده بود
محمودصالحی از خاطره راهپیمایی در یک روز برفی میگوید؛ اوایل راهپیماییها. یک روز برف میآمد. آقای صالحی دور عکس امام را گل زد و با پدر و مادرم رفتیم تکیه شهدا و از آنجا رفتیم میدان امام برای راهپیمایی؛ فقط یک نفر در راه با ما همراه شد. هرچه پول در جیبش بود، عکس امام میخرید و بین جمعیت پخش میکرد. اینقدر با برادرم روی پشتبام، شبها آتش درست میکردند و اللهاکبر میگفتند که تمام گلهای پشتبام سوخته بود.»
برای کار جهادی، رفت کاشان
وقتی از شغل شهید حاجت محمودصالحی از او میپرسم، میخندد و میگوید: «همهکاره بود. برقکار، جوشکار، نجار؛ همه کاری بلد بود. وقتی امام (با تأکید میگوید: رحمتاللهعلیه) دستور داد که روستاها را آباد کنید، پدر و برادرم رفتند روستا برای کار جهادی. یک ماهی گذشت. خیلی ناراحت بودیم که ما نمیتوانیم در این جهاد مشارکت کنیم. ازطرفی، خیلی به آقای صالحی وابسته بودم و حتی یک شب نمیتوانستیم همدیگر را نبینیم؛ ولی وقتی دیدم چقدر دلش میخواهد برود، گفتم برادرم را در خانه پیش من بگذار و برو. خیلی خوشحال شد. کارش را رها کرد و رفت؛ اول گلپایگان و بعد کاشان. اینقدر کمکحال مردم روستا شده بود که برای رفتن به جبهه به او اجازه نمیدادند و میگفتند همانجا بماند؛ این هم جهاد است؛ ولی عشق به دفاع از کشور مجبورش کرد از جهاد استعفا دهد و برود جبهه.»
خوابی که تعبیر شد
همسر شهید در ادامه میگوید: «آقای صالحی، دوره تیراندازی دید. تکاور بود. سال ۶۱ رفت کردستان و بعد جنوب؛ شکست حصر آبادان و عملیات ثامنالائمه. دفعه سوم که رفت، شهید شد. ۳۹ سالش بود. ۹ ماه قبل از شهادتش خواب امام را دیدم. در خواب فکر میکردم چطور ارادتم را به ایشان نشان دهم. نشستم تا خاک جای پای امام را ببوسم. امام متوجه شد و چهارزانو روی زمین نشست و گفت: “فرزندم وقتی یکی از شما شهید میشود، از من ناراحت نشوید.” با خودم گفتم: “خدایا من که بعد از شهادت برادرم ناشکری نکردم؛ یعنی چه کسی به امام گفته من از ایشان ناراحتم.” در همین فکرها بودم که امام گفتند: “فرزندم یکی دیگر از شما شهید میشود.” این جمله امام را که شنیدم، سه دفعه گفتم: “امام همه عزیزانم به فدایت. من از شما ناراحت نمیشوم.” ۹ ماه بعد از دیدن این خواب بود که آقای صالحی شهید شد.»
نذر کرده بودم برای آزادی خرمشهر آش بپزم
همسر شهید اضافه میکند: «نذر کرده بودم اگر خرمشهر آزاد شد، توی کوچه با همسایهها آش بپزم. آقای صالحی چند وقتی بود کردستان بود و هیچ خبری از او نداشتیم. به پدرم که گفتیم از جبهه برگشت تا برود و خبری از او بگیرد. اینجا بود که خبر آزادی خرمشهر را دادند. خیلی ناراحت شد که چرا این موقع برگشته و آنجا نبوده است. پدرم شهدا و زخمیها را میآورد عقب. آنقدر برای شهدا گریه کرد که چشمش آب آورد و کور شد. وقتش بود نذرم را ادا کنم. دیگ آش را توی کوچه بار گذاشتم که برایمان مهمان رسید. از پیشمرگان کرد بودند. پسرانشان در کردستان همرزم آقای صالحی بودند. نامه آقای صالحی را برایم آورده بودند. از آنها خواستم از طرف من آزادی خرمشهر را به آقای صالحی تبریک بگویند.»
بیشتر از 100 نفر شهید میشدند
همسر شهید به یکی از خاطرههای شهید اشاره میکند و میگوید: «آقای صالحی تعریف میکرد: “در شکست حصر آبادان رفته بودیم در کارخانهای که حوض بزرگی داشت. عدهای داخل حوض رفتند و برخی مشغول شستن لباسهایشان شدند. کارهایمان که تمام شد، وضو گرفتیم و رفتیم توی سالن که نماز بخوانیم. یکمرتبه حوض را گرفتند زیر خمپاره. منافقان خبر داده بودند که ما اینجاییم. اگر چند دقیقه زودتر زده بودند، شاید بیشتر از 100 نفر شهید میشدند.”»
وصیت کرد خمس خانه را برایش خیرات بدهیم
او در آخر میگوید: «شهید که شد، وصیت کرده بود خمس خانه را برایش خیرات بدهیم: یکدانگ را به بنیاد مستضعفان، یکدانگ به مادرش و بقیهاش بماند برای من. آنجا را فروختیم و نزدیک منزل پدرم منزلی گرفتیم که آنهم بیشترش رفت توی طرح خیابان. بعدازآن آمدم در محل کساره و ساکن اینجا شدم.»