به گزارش اصفهان زیبا؛ همیشه برایم سؤال بود که عمرم به امروز میرسد یا نه؟ میتوانم بعد از آنهمه سختی و رنج، تولد بیستسالگی پسرم را در شهری که دوستش میدارم بگیرم یا نه؟ حالا را نگاه نکن که زایندهرود همیشه پر آب است و آسمان صاف و آبی است، میبینی سیوسهپل هیچ ترکی ندارد و چقدر گردشگر خارجی همهجای شهر هست؟ شاید این چیزها برای تو عادی باشد و قدرش را ندانی، اما برای من و همنسلهایم چیزی شبیه رؤیا بود. حالا که به آرزویم رسیدهام، میخواهم از آن روزهای سخت برایت بگویم.
تو تازه به دنیا آمده بودی که آن اتفاقها افتاد. البته از خیلی قبلترش شروع شده بود. از همان چند سال قبلش که توی چند خیابان زیر پای ماشینها یکهو و بیهوا خالی میشد، یا توی هر خانواده حداقل یک مریض تنفسی بود و مراکز مخصوص برای بیماران اماس مثل قارچ در هر خیابان رشد میکرد. اما کسی جدی نگرفت. ما دوست نداشتیم باور کنیم دارد چیزی تغییر میکند. حداقل دوهزار سال بود که اجدادمان اینجا زندگی میکردند. نمیشد که یکدفعه همهچیز اینطور خراب شود. این شهر از حمله مسعود غزنوی و مغولها و محمود افغان و دهها متجاوز دیگر جان سالم به در برده بود. سخت بود که قبول کنیم خودمان بدون حمله هیچ دشمنی در کمال صلح و آرامش دستیدستی شهرمان را نابود کنیم.
خوب یادم هست که میخواستم عکسی را که از اولین نشستنت گرفته بودم، برای بابا بفرستم که توی کانالهای خبری آن عکس را دیدم. خیابانی که فروریخته بود و لوله آبی که ترکیده بود. خوشبختانه آن لوله یکی از شریانهای اصلی شهر نبود؛ وگرنه نصف شهر بیآب میشدند. اما مشکل لولههای آب جدیتر از آن بود که بشود بهراحتی حلش کرد. به خاطر نشستهای زمین لولهها ذرهذره داشتند ترک میخوردند و کارشناسها میگفتند دور نیست روزی که زیر فشار این نشستها کم بیاورند. هنوز به ماجرای لولههای آب رسیدگی نشده بود که اتفاق بعدی افتاد.خوب یادم هست که تو چهاردستوپا میرفتی و گاهی چند قدمی سرپا بهتنهایی برمیداشتی. رفته بودیم مرکز خرید و تو از ذوق بوق کفشهایت مدام میخواستی خودت راه بروی.
من از توی قفسهها چیزهایی را که نیاز داشتیم، برمیداشتم و بابا چند قدمی تاتیکنان باهات بازی میکرد. من کمی عقبتر از شما بودم که دیدم چیزی دارد از سقف میافتد روی سر تو و بابا. لحظه عجیبی بود. انگار توی فیلمی بودم که داشت دور آهسته پخش میشد. سبد را رها کردم و تو و بابا را بهطرف خودم کشیدم. بابا افتاد و من هم درحالیکه تو را در آغوش داشتم پرت شدم روی زمین. خدا رحم کرد سقف فروشگاه بلند بود وگرنه معلوم نبود کاری از دستم بربیاید. اگر بگویم این اتفاق هم یکدفعه رخ داد دروغ بود. از چند سال قبلش میدیدیم که ستونها و سقفهای فروشگاههای بزرگ و نوساز دارد ترک میخورد؛ اما همه را میانداختیم گردن گچکار و رنگکار که کم گذاشته.
گفتم که، انگار دوست نداشتیم قبول کنیم همهچیز دارد تغییر میکند. مثلا همان وقتهایی که میرفتم دکتر زنان تا بفهمم چرا باردار نمیشوم، همان وقت که صف بیانتهای زنهای نابارور توی مطب دکترها را میدیدم که برای IVF آمده بودند، همان وقت که دکتر میگفت این کیستها و این چسبندگیهای رحمی مال همین آبوهوای آلوده و غذا و آب آلودهای است که میخوریم، باید میفهمیدم چیزهایی تغییر کرده اما فکر میکردم حتما درست میشود. فکر میکردم درست میشود و اتفاق خاصی نمیافتد.اما این اتفاقهای پشت سرهم غیرقابلچشمپوشی بود.
شاید بشود گفت ریختن سقف داخل فروشگاه مثل یک نقطه عطف بود. انگار همهمان را از خواب بیدار کرد. تلنگر محکمی بود که بهمان زده شد. جانمان هرلحظه درخطر بود و این احساس ناامنی، ما را به خودمان آورد. دیگر نمیتوانستیم نبینیم که چه بلایی دارد سرمان میآید. ما مطالبه کردیم و از قبلتر همه مسئولان شهر مشغول شده بودند. سخت بود و کمی دیر شده بود؛ اما هنوز میشد درستش کرد. همهمان تلاش کردیم. همه مردم، همه کارشناسها، همه مسئولان. شوخی نبود. اصفهان در وضعیت جنگی قرار داشت. اگر متحد نمیشدیم، حالا اصفهانی در کار نبود و نمیشد هر هفته برویم و محلههای قدیمی را بگردیم و حالا نمیتوانستیم باهم تولد بیستسالگیات را در هتلعباسی بگیریم. پسرم تولدت مبارک.