کتاب‌ها حرف می‌زنند

صدای مربی با ذوق از توی کلاس می‌آید. «بچه‌ها گوش بدین! امروز می‌خوام یه قصه براتون بگم.» بچه‌ها همه ساکت می‌شوند.

تاریخ انتشار: ۱۲:۰۵ - سه شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
کتاب‌ها حرف می‌زنند

به گزارش اصفهان زیبا؛ صدای مربی با ذوق از توی کلاس می‌آید. «بچه‌ها گوش بدین! امروز می‌خوام یه قصه براتون بگم.» بچه‌ها همه ساکت می‌شوند.
– اسم قصه ما هست لاک‌پشت سریع. یک لاکپشتی بود که اسمش سریع بود.

هر کدام از بچه‌ها سوالی می‌پرسد. «خاله! سری؟»، «سریع یعنی چه؟»، «یعنی لاک‌پشته سریع می‌رفته؟»،«ولی لاکپشتا که سریع نمیرند» و … .

مربی جواب سوال‌هایشان را یکی‌یکی و با حوصله می‌دهد. یاد کتاب‌‌هایی می‌افتم که برای بچه‌ها خریده‌ام و به هر بهانه‌ای دستشان داده‌ام. سوغات، هدیه تولد، عیدی، جشن و …

کتاب‌ها الان کجا هستند؟ بچه‌ها کجایند؟ بعد تصویر هر کدامشان یکی‌یکی توی ذهنم می‌آید؛ کوچک و بزرگ، از بچه‌های خودم تا آشنا، فامیل و غریبه‌ها.چند ساعت بعد به خانه می‌رسم. کلید را در قفل می‌چرخانم و در خانه را باز می‌کنم.

دوچرخه علی، پسرک همسایه را می‌بینم که ماه‌هاست گوشه پارکینگ افتاده و خاک می‌خورد. مادرش می‌گوید: «علی علاقه‌ای به دوچرخه‌سواری ندارد.» یادم می‌آید از مشهد برایش یک کتاب قصه آوردم. آیا کتاب را خوانده؟ از خودم می‌پرسم. بعد خسته و کوفته از راه نرسیده صندلی آشپزخانه را به اتاق می‌برم و زیر پایم می‌گذارم.

در کمد را باز می‌کنم. لوازم ورزشی، اسباب‌بازی‌های دوران کودکی و عروسک‌های خزی و یک ردیف بلند و طولانی پر از کتاب‌های قصه روی هم چیده شده اینجا هست.

دسته کتاب‌ها را بغل می‌کنم و پایین می‌آورم. امیر روی همه‌شان یک برچسب زده و اسمش را نوشته، درست مثل لوازم‌التحریر. حتما می‌خواسته گم نشوند. یادم هست یک زمانی کتاب‌ها را به دوستانش امانت می‌داد. بعضی کتاب‌ها را جلد کرده، مثل کتاب اطلاعات عمومی و دایره‌المعارف کودکان.

حتما می‌خواسته نو بماند و جلدش پاره نشود. ورق می‌زنم؛ شاهنامه کودکان، رستم و سهراب، رستم و اسفندیار، کیکاووس، گردآفرید، دیو سپید و …، عکس‌ها همه رنگی با صفحات گلاسه. این‌ها را از نمایشگاه کانون خریدم. چند جلد هم از بزرگان ایرانی است؛ امیرکبیر، آرش کمانگیر، پرفسور حسابی، ابن سینا، زکریای رازی و … .

انگار آن وقت‌ها کتاب‌ها بیشتر توی دست و بالمان می‌لولیدند. از مغازه خواربارفروشی سر خیابان بگیر تا نمایشگاه کتاب و کتابفروشی‌ها و … .

توی سوپر سر خیابان بسته‌های فرهنگی تفریحی بود که هم اسباب‌بازی و لوازم‌التحریر داشت؛ هم سی‌دی و کتاب و خوراکی. یادم هست امیر پول تو جیبی‌اش را نگه می‌داشت، جمع می‌کرد و بسته‌ فرهنگی‌تفریحی می‌خرید.

وقتی به خانه می‌آمد با ذوق و شوق بسته را باز می‌کرد. اول از همه خوراکی‌اش را می‌خورد. اغلب شکلات، لواشک بود یا کاکائو که باب میل بچه‌ها. بعد اسباب بازی که عموما تکه‌تکه بود. امیر می‌نشست و سر هم می‌کرد. گاهی هم پازل بود یا لگو. با وجود این‌ها چند ساعتی سرگرم بود.

وقتی از اسباب‌بازی خسته می‌شد سراغ سی‌دی می‌رفت. کارتون و انیمیشن داشت. انیمیشن اسباب‌بازی، شعر و قصه و… دست آخر هم کتاب بود. تا چند روز سرش به همین چیزها گرم بود. کتاب را خودش می‌خواند یا می‌داد تا برایش بخوانم.

کتابچه‌ها علاوه بر قصه چیزهای دیگر داشت، شعر، معما، رنگ آمیزی و نقاشی. گاهی هم آخر کتاب یکی دو بیت شعر از حافظ. این بسته برای من هم که بزرگ بودم، جذاب بود؛ چه برسد به بچه‌ها.

نمی‌دانم چه کسانی پشت این مجموعه بودند. خدا خیرشان بدهد. نمی‌دانم هنوز آن مجموعه فرهنگی‌تفریحی این بسته را تولید می‌کند یا نه؟ آن موقع برای من مادر و فرزندم یک بسته عالی مفید و به‌دردبخور بود؛ جذاب، سرگرم‌کننده و هیجان‌انگیز. هنوز هم توی سوپری‌ها که می‌روم چشم می‌چرخانم تا آن را پیدا کنم.

بیشتر بچه‌ها اما وقتی به مغازه می‌آیند از پدر و مادرشان خوراکی می‌خواهند و چیزهای دیگر که گران‌قیمت هم هست، اما مطمئنا تویشان کتاب نیست.

دسته کتاب‌های امیر را روی هم می‌چینم و می‌برم روی میز وسط هال می‌گذارم. به ساعت نگاه می‌کنم. چند دقیقه دیگر سروکله‌اش پیدا می‌شود. حتما با دیدن یادگاری‌های کودکی‌اش ذوق می‌کند و می‌خندد. حتما خستگی چندین ساعت کاری از تنش بیرون می‌رود. حتما وقتی کتابچه‌ها را می‌بیند، ورق می‌زند و ذوق می‌کند مثل آن روزها. حتما خاطرات خوشی برایش زنده می‌شود.