به گزارش اصفهان زیبا؛ قرآن خدا غلط میشد همین یک شب خودش محمدحسین را میخواباند؟ خیر سرم استراحت مطلق بودم. فیلم از جدول فرایندی روی تخته خلاص میشود. گوشی را میگذارم. فاطمه خسته همانجا یله میشود. با پا دفترودستکهایش را میکشانم کنج دیوار. محمدحسین را میبرم کنار ننو. زینب از جلوی یخچال داد میزند:«مامانی گشنمه!» پسرک خودش را پس میکشد و از زیر دستم درمیرود. دست میکشم طرف قابلمه سوپ، که یکی پسِ ذهنم میگوید: «حتی یک کیلو هم بلند نکن!» میخواهم داد بکشم. اگر این کمردرد حالا حالاها مهمانم باشد، چه کنم؟!
دستبهکمر، طول پذیرایی و آشپزخانه را چندباری گز میکنم. دور میچرخم و با چشم، تمام قد و هیکل مبلها را زیرورو میکنم، تا لباس کثیفی از نظرم دور نیفتاده باشد. چشمم میخورد به کابینتها. سفت دست میکشم رویشان. زبریِ لکهها زیر دستم میرود. دست میبرم سمت اسکاچ که یادم میآید خموراستشدن غدغنشده برایم. ۲۴ ساعتم پرنشده هنوز. ظهر که از مطب یکراست ولو شدم توی تخت، علی سمتم آمد. لبهایش از خنده کش آمده بود و با دوتا دندان نیش کجشده روی بغلی نگاهم کرد.
– مامانی خیلی خوشبهحالت شده!
چرخیدم روی دنده راست و سر تکان دادم. با لبهای چفتشده و ابروهای توهمکشیده. از تعجبم بیشتر خندید. «یک روز کامل وقت داری کتاب بخونی! »
بیراه نمیگفت. فرصت طلایی به این میگویند. پوزخندی زدم: «ها! از اون لحاظ.»
دکمهٔ دستگاه را میزنم. لباسها یک دست میگردند و میایستند. محمدحسین موتورش را سر دست گرفته میدود سمتم. صدای زینب را از توی دستشویی میشنوم که پشت هم سؤال میپرسد. توقع دارم بیدار شود و بیاید کمکم. تو بگو یک تکان ریز؛ حتی دندهبهدنده هم نمیشود که یقین کنم زنده است. چهارپایهٔ آهنی را با نوک پا میکشم سمت دستشویی. مینشینم رویش. شستن دخترک با جوابدادن یکیدرمیان سؤالهایش از یادم میبرد که دکتر تأکید کرد ۲۴ ساعت فقط بخوابم. نفس کمجانی پس میدهم: «خدایا خودت بهخیر بگذرون.»
قلقل سماور بلند شده. پیچ را میگذارم روی کم؛ جوری که تا صبح دوام بیاورد. یک لیوان چای تازهدم میخواهم با سوهان هلیِ مامان. چایخوران دو فسقلی، هوس چای را همانجا میخشکاند. آنروز که راضیه را بعد چند ماه دیدم، بغلم کرد. از شروع دورهای گفت که مدتها منتظرش بودم. ساعت و روز کلاس را بهانه کردم. زل زد توی چشمهایم و لحن صدایش را محکم کرد: «تو خیلی خودت رو اذیت میکنی دختر! بچهها رو بذار برو!»
دستم را از لای دستهایش بیرون کشیدم: « آخه با ساعت کلاس آقام تداخل داره!»
پوفی کرد و گیرهٔ روسریاش را محکمتر کرد: «من روزی یکیدو ساعت واسه خودمم. بچهها رو میذارم پیش سعید! میرم جایی که حالم رو خوب کنه.»
کاسهٔ سوپ را از فر بیرون میکشم و با دو تا قاشق مینشینم کنار پنجره. نور از کنار پرده افتاده روی پیچکها که خودشان را کش دادهاند و سرک کشیدهاند روی میز و نردهها. چرا همه برای خودشان وقت میگذارند، الا من؟ فکر و خیالها پیچک شدهاند و افتادهاند به جان اعتقاداتم. گلوی فطرتم را چسبیدهاند؛ همان چیزی که از من یک زن صبور و قوی ساخته. صدای دینگدینگ میکشاندم لب ماشین. کاش دستگاهی پیدا میشد این افکار را بریزم تویش. ببرد بشوید و سفید و یکدست تحویلم بدهد.
تیشرت کرمرنگ محمدمهدی را بیرون میکشم و آویزان میکنم. آنقدر تا خرخره فرورفتهام در کارهای خانه، که گاهی یادم میرود خودم هم هستم.
گاهی که خستگی به جانم شتک میزند، میگویم هیس! فکر بچه بعدی را نکن!
هر چه بلدم از بدوبیراهها، حوالهٔ خودم میکنم؛ به همان خصلتهایی که خدا در وجود زنانهام گذاشته و من بهشان دلخوش بودهام که در این رنگ و لعاب زمانه، ماندهاند در لاک خودشان. بعضی حرفها ارزشش یکبار شنیدن نیست. اینجوری حق مطلب ادا نمیشود انگار. باید قاب بگیری و بگذاریشان جلوی چشم.آنروز که خانم محمدی، جلسهٔ دورهمی مجازی را گرفته بود توی دستش و یکتنه میراند، خندیدم. به نظرم مسخره میآمد؛ اینکه گل بگیری برای خودت. مثلا یکجور تشویق، که در نظر من، یک خودتحویلگیری بود که اصلا مزه نداشت. نگاهم میچسبد به گلهای روی ظرفِ پلاستیکیِ چای. چندرنگ بودنشان توی ذوق میزند.
گفت که برای حال خوب داشتن نیازی به خرجهای آنچنانی نیست. حالخوبکنها صرفا بیرونی نیستند. به خیال خودتان از خود گذشتهاید. حتما توقع مدال هم دارید. نیاید روزی که در باتلاق حسرتها فرو بروید.
چند ماه است که یک پاسماوری و جاادویهای چوبی میخواهم. بعد کلی گشتن در فضای مجازی، یکی را پسند کردم که هم با سرویس چاقو و کفگیر و ملاقهها هماهنگ باشد و هم پولش از جیب همسر نزند بیرون!
با خنده گفت که گاهی برای خودش یک گلدان کوچک میخرد؛ شاید هم هوس کرده و خودش را به یک کیک کاکائویی و یک فنجان چای مهمان کند.آن روز که سرویس چینی آبجی را دیدم، در دلم «اینها همهاش تجمل است» گفتم. به عقیدهام با همان ظروف ساده قند و چای هم میشد خوشبخت بود. خانم محمدی سکوت مجلس را غنیمت دانست و ادامه داد: با همین کارهای به ظاهر ساده، میشود قدّ 10 جلسه روانکاوی سبک شد. از خودگذشتگی که زیاد شد، پشتبندش توقع میآید. یکجوری خودش را جا میکند که نمیفهمی یکهو از کجا پیدایَش شد.
از حق نگذریم؛ چند باری پول خریدشان هم جور شده است؛ اما هر بار به خودم نهیب زدهام که خرجهای واجبتری هم هست. حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم بد هم نیست. مثل اینکه زیر چتر حال خوبت قدم بزنی زیر باران و خیس هم نشوی! نگاهم را میدهم کمی آنطرفتر. کنار بخاری؛ جایی که نانآور خانهام از خستگی در خودش جمع شده است. مگر از صبح دنبال یللیتللی بوده که اینقدر شاکیام من؟ ناسلامتی از خروسخوان روی پا بوده است. باید یک لیست از کارهای حالخوبکن را بنویسم و شمارهگذاری کنم. دیروزود شدنشان هم به فراخور شرایط دستهبندی بشوند. صدر لیست هم بشود از آنِ سرویس کوچکِ حالخوبکنِ آشپزخانه. یاد حدیث امامصادق(ع) میافتم: «بهترین راحتی و آسودگی، بیتوقعی از مردم است.» کافی است حال دلت خوب باشد؛ آنوقت با طناب توقع نمیافتی ته چاه!