به گزارش اصفهان زیبا؛ صلاه ظهر؛ قرارمان است؛ توی آسایشگاه جانبازان. همین که من را میبیند، دوباره سر ناسازگاری برمیدارد؛ دفعه قبل هم همین شد. اسم مصاحبه که آمد، سرِ چرخش را چرخاند و از زیرمصاحبه در رفت؛ این بار هم، با اینکه از قبل قرار گذاشتهایم، باز ترش میکند! فکر میکردم راضی شده است. وقتی اما گفت: «نه! به خاک حسین مصاحبه نمیکنم» و هزار قسم و آیه گذاشت کنارِ «نه» گفتنش، رکوردر توی دستم خشک شد.
«انگار که رفیق از دست دادهام؛ اما حسین برادرم بود.» رفتن حاجحسین، داغ بزرگی روی دلش گذاشته است؛ انگار که قلبش سوخته باشد. «رحمتالله مختاری» خودش هم سالهاست ویلچرنشین و قطع نخاع است؛ درست از روزهای رو به آزادی خرمشهر، در «۱۸ اردیبهشت۶۱»! شاید اصلا دردهای مشترکشان با حاج حسین و 27 سال زندگی کنار هم، در یکی از اتاقهای همین آسایشگاه، غمِ او را با همه آدمها متفاوت کرده و من را مصممتر به گفتوگو با او…؛ با او که، اینبار هم تن به مصاحبه نمیدهد و جای خودش، دوست مشترک دیگرشان را جلوی من مینشاند.
جانباز 60درصد؛ «احمدرضا طاووسی»! ترجیح میدهم گفتوگو در اتاق شهید جاوری باشد؛ کنار تختش، کنار ویلچرش، کنار پنجره اتاقش؛ همانجایی که ذوقِ باران را میکرد! اما چون «از بعد شهادت، درب اتاق باز نشده» منتظر آمدن دخترش مرضیه خانم هستند. انگار اینجا رسمشان این است هرکسی رفت و شهید شد، «باید خانواده بیاید درب اتاق را باز کند.» مینشینیم پشت در اتاق، روی صندلیهای سرد و یخزده توی راهرو. گرد غربت همه جا را برداشته است. انگار آدمهای اینجا، توی غریبستان هستند!
«شهرضا»، «دروازه سیدهخاتون»، «پایگاه بسیج مسجد حاج عوضعلی رضایی». احمدرضا طاووسی میگوید نقطه آشناییاش با حسین جاوری اینجاست؛ پایگاهی که بعدها نام پسرعموی شهیدش، مهدی طاووسی را روی آن گذاشتند. مهدی، دوست و رفیق مشترک احمدرضا طاووسی و حسین جاوری بود و شهادتش، دلیل و بهانه اصلی رفتن حاجحسین به جبهه. «حسین آن روزها بنا بود و کار ساختمانی میکرد.
خودش میگفت روی نردبان بودم و آجر دستم، که خبر شهادت مهدی را برایم آوردند. همانجا آجر را پرت کردم پایین و رفتم برای اعزام.» حاجحسین جاوری بههمراه احمدرضا طاووسی ۲۱مهر۱۳۶۱ برای اولینبار، راهی جبهه جنوب و منطقه دارخوین میشوند و تا آخرین روزهای جنگ، مرتب در رفت و آمد به جنوب و مناطق عملیاتی بودهاند.
«حسین تا سال 66 که مجروح شد بهصورت مداوم در جبهه حضور داشت و در عملیات مختلف شرکت میکرد. آخرین عملیاتش اما در کربلای۵ بود؛ در تکمیلی کربلای۵.» حسین جاوری در کربلای۵ و درست در 24سالگی درحالی که پدر دو فرزند بود، جانباز میشود؛جانباز قطع نخاع. جانباز قطع نخاع گردنی! «حسین را بعد از مجروحیتش، اولینبار در بیمارستان شهید کاشانی اصفهان دیدم. به خاطر آسیب جدی به گردن، اصلا شرایط خوبی نداشت. کشش عجیبی به جمجمهاش داده بودند تا از فشاری که روی نخاع بود، کم شود.» حسین جاوری اما روزبهروز وضعیتش رو به وخامت میرود! او از همان روزهای اول مجروحیت، زمینگیر آسایشگاه جانبازان میشود و ماهی فقط سه چهار روز، سهمِ خانه و زن و زندگی و بچههایش!
«حاجحسین جاوری ۳۸ سال، شهید زندگی کرد!» طاووسی این را میگوید و نم اشکی روی چشمانش مینشیند. «بعضیها فکر میکنند یک جانباز قطع نخاعی گردنی، حس ندارد. درد را احساس نمیکند. این یک تصور غلط است. درست است که این دست از جانبازان، از نظر اندامی حس ندارند، حرکت ندارند؛ ولی از لحاظ داخلی، گوارشی و سوزش عصبی که در درونشان است، دچار مشکلات عدیده هستند و همه را حس میکنند.» او معتقد است که شهادت برای یک لحظه آدم است؛ اما امثال حاجحسین جاوری، لحظهبهلحظه شهید میشوند؛ در عین اینکه زنده هستند و نفس میکشند.حاجحسین جاوری در همه این سالها اما یکبار هم لب به شکوه و شکایت باز نکرد و زبانش، همیشه، زبان شکر و حمد خدا بود.
گفتنها و شنیدنها از حاجحسین به آنجا میرسد که با پرستارش همصحبت میشوم؛ با پسری چهارشانه و قدبلند و هیکلی که البته 25 سال بیشتر ندارد و خب مسلما جنگ را هم ندیده است. علیرضا سلیمیان میگوید: «چهار سال است، شب و روز، اینجا، توی همین اتاق، پرستاری حاجی را کردم.» دلتنگی حاجحسین اما عجیب روی چشمانش سایه انداخته و غم بزرگی را روی چهرهاش نشانده است. عجیب شوق حرفزدن درباره حاجحسین دارد، دلش میخواهد از لحظه لحظه روزهایی که کنارش بوده بگوید؛ حتی از اینکه حاجی عاشق باران بود، از ذوقش برای روزهای بارانی. برای همین خودش پیشنهاد گفتوگو را میدهد و همینطور که کاپشنش را چماله کرده توی بغلش و میخواهد شیفتش را تحویل بدهد و برود خانه، روی یکی از همان صندلیهایِ سردِ کنار اتاق حاجحسین مینشیند و با صدای ضعیفی میگوید: «حاجحسین خیلی خوب بود!» برای او حاجحسین جاوری با همه آدمهای اینجا فرق بزرگی داشت، فرقی که اینطور آن را به زبان آورد: «حاجحسین توی این آسایشگاه دردهایش از خیلیها بیشتر بود و شرایط ویژهتری داشت؛ اما کمحرف بود. به سختی روزش را شب می کرد و شبش را روز. او برای من مظهر اراده و ایمان به خدا بود. او به معنای واقعی صبور و شاکر بود.»
او از برنامه روزانه حاجحسین که برایمان میگوید به پیگیربودنش برای دیدن و شنیدن اخبار اشاره میکند، به اینکه حاجحسین، تلویزیون اتاقش بعد از شبکه قرآن، بیشتر روی شبکه خبر بوده است؛ مخصوصا این روزهای آخر که اسرائیل آمده بود سمت لبنان. «خدارا شکر که حاجحسین نبود و سقوط سوریه را ندید.» این را که میگوید، چندباری با دست روی پایش میزند. آه بلندی میکشد و حرفهایش را اینطور تمام میکند: «من مطمئنم اگر اینجا بود و این خبر را میشنید، یا سکته می کرد، یا بلایی سر خودش میآورد.»
ما هنوز اینجاییم که مرضیه دختر حاجحسین میرسد پشت در اتاق بابا، کیلد را میاندازد توی قفل، در اتاق را باز میکند. در که باز میشود، شانههایش میلرزد، پاهایش سست میشود، اشک میریزد، بوی بابا مستش میکند، مینشیند روی تخت، رو به پنجره اتاق بابا و زیرلب آرام میگوید: «چه طلوعها و چه غروبها را اینجا دیدی بابا…!»




