«با کف دست توی پیشانیاش میزده و بلندبلند مثل دیوانهها با خودش حرف میزد». آخرین تصویری که ابوالفضل دیده بود و بعدازآن با موج انفجار به آسمان رفته و دوباره روی زمین برگشته بود. تصویر مردی که بعد از یک ماه هنوز هم شبها به خوابش میآید و او را مجبور به گفتوگو با تیم روانشناسی کرده است. تا چهار روز بعد از انفجار، با ضریب هوشی سه نفس میکشید؛ ولی روز انفجار، روز رفتن ابوالفضل نبود که بعد از آن کمکم به هوش آمد.
از جبهه که برای مرخصی میآمد، به بچههای مسجد هم سر میزد. «مسجد ولیعصر» از پایگاههای بسیج خیابان پروین بود که نیروهای زیادی را برای اعزام به جبهه آماده میکرد.
پای حرفهای پسر مینشینیم و پدر را در کلامش مرور میکنیم. نامش محمد است و پسر بزرگ خانواده پنجنفره شاهسنایی و سی ساله.
مثل خیلی از رزمندهها، «علیرضا(سعید) شاهسنایی» هم کمسنوسال بوده که راهی جبهه میشود. البته معتقد است زندگی کردن در محلهای که همه آدمهای آن بیبروبرگرد پای کار انقلاب و جبهه و جنگ بودند، نیز بیتأثیر نبوده است؛ «محله جنیران؛ محلهای که 60 شهید تقدیم انقلاب کرده است!»
بعضیهایشان مثل چینیهای گلقرمزی که لبپر شدهاند، بعضی دیگر مثل نوار کاستهایی که هد نوار از توی شکمشان بیرون ریخته و دیگر آهنگی از آنها پخش نمیشود، بعضیهایشان هم مثل کتابهایی هستند که صفحات قسمتهای اصلیشان دیگر وجود ندارد. انگار هستند و نیستند!
میگویند جانباز کسی است که جان خود را به دست آورد، جانی که به شکلی در خطر افتاده بود. جانی که حالا پر از نشانی است. نشانیهای آشکار و پنهان.
دفعه قبل، گوشه پیراهن نازی پاره شده بود. دفعه قبلتر، کش موی سرش کنده شده بود و دفعه قبلتراز آن گوشوارههایش تابهتا شده بودند.
همایش تکریم از روحانیون ایثارگر، آزاده و جانباز دوران دفاع مقدس با محتوای جهاد تبیین و بصیرتافزایی به همت مرکز خدمات حوزه علمیه استان اصفهان در مجتمع فرهنگیآموزشی شیخ بهایی (اردوگاه) گلدشت برگزار شد. در این همایش نیمروزه روحانیون مطرح حوزه علمیه استان حضور داشتند و برخی از آنها صحبت کردند. در این گزارش اهم سخنان آنها آمده است.
شاهنظری شانزدهساله بود که در والفجر مقدماتی، پایش روی مین میرود و نقطه دردهایش درست از 21 بهمن 61 شروع میشود؛ همان جانبازی که میگفت: «توی همه این سالها شبی را به یاد ندارم که آسوده خوابیده باشم و صبح آسوده بیدار شده باشم.»
تاسوعا حال و هوای دیگری دارد؛ روز ابوالفضل العباس است. عَلمدار کربلا، همان وفادارترین مرد، روز جانباز کربلا. روز تاسوعا دلمان تاب نمیآورد؛ گویی به عزانشستن برایمان کافی نیست. اصلا نمیتوان نشست.
«دوازده سالگی» میشود برایش نقطه «رفتن»؛ آنهم با شناسنامه برادر بزرگترش. میگوید پدرم مخالف جدی رفتنم به جبهه توی آن سن و سال بود، «اما من رفتم»! «میرود» و وقتی برمیگردد، چندین و چند ترکش و ریهای متلاشی شده و یک جفت چشمی که جز سیاهی، چیزی نمیبیند، برای روزها و ماهها و سالهای پیش رویش به همراه می آورد.