زمین سفت زیر پا

یک فولدر روی هارد اکسترنال دارم به اسم «مشق بچه‌ها». نزدیک به پانزده سال این پوشه لابه‌لای بقیه فایل‌ها و داده‌های قدیمی خاک می‌خورد؛ تا اینکه چند روز پیش از سر اتفاق، دوباره رفتم سراغش.

تاریخ انتشار: 11:54 - یکشنبه 1403/12/12
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
زمین سفت زیر پا

به گزارش اصفهان زیبا؛ یک فولدر روی هارد اکسترنال دارم به اسم «مشق بچه‌ها». نزدیک به پانزده سال این پوشه لابه‌لای بقیه فایل‌ها و داده‌های قدیمی خاک می‌خورد؛ تا اینکه چند روز پیش از سر اتفاق، دوباره رفتم سراغش. داخلش عکس‌ها و فیلم‌هایی است که از دفتر و کتاب‌های دختر و پسرم گرفته‌ام، از تکالیفشان؛ صوت‌هایی که معلم‌هایشان وقت مجازی‌شدن مدارس می‌فرستادند؛ هرچیزی که برای ارتباط راه دور، میان یک معلم و دانش‌آموز احتیاج است.

دخترم صبح زود سرزده آمده بود دم در خانه و خواهش کرده بود آن روز از پسرش مراقبت کنم. گفته بود: «مدرسه‌ها امروز تعطیل شده، یوسف هم مریض شده و نمی‌تونم از سامانه مدرسه مجازی استفاده کنم. خودم هم باید برم سر کار.» پرسیده بودم: «سامانه‌چی؟!» و دخترم با عجله جواب داده بود: «مامان عصر می‌آم براتون توضیح می‌دم. الان عجله دارم.» و کوله پسرش را دستش داده و رفته بود.

تعطیلی مدارس… سامانه مجازی… انگار یکی دستم را گرفته و برده بود به چند سال پیش. به زمان مدرسه بچه‌های خودم. به خاطر همین یادآوری بود که با یوسف رفتیم سراغ هارد و عکس‌ مشق‌ها و کاردستی‌های مادرش را نشانش دادم. گفت: «معلوم می‌شه مامانم خیلی تعطیل می‌شده. کاش من هم اون موقع می‌رفتم مدرسه.»

– چطور؟!
– آخه ما خیلی تعطیل نمی‌شیم. امسال که فقط سه روز تعطیل شدیم.

به چشم‌های حسرت‌زده‌اش نگاه کردم و هم خنده‌ام گرفت، هم احساس حسرت آن وقت‌های خودم را به یاد آوردم؛ احساس بلاتکلیفی شدیدم را.
عصر، همین‌که لیوان چای را جلوی دخترم گذاشتم، گفتم: «خب؟! گفتی سامانه چی؟» واقعا مشتاق بودم بدانم این مشکل عجیب و نگفتنی مادرها این سال‌ها چطور حل شده. گفت: «ببین اسمش سامانه مدرسه مجازیه. به درد مادرهایی می‌خوره که مثل من شاغلن یا به هر دلیلی نمی‌تونن توی خونه پیش بچه‌شون بمونن. مادرها اسم بچه‌هاشون رو به علاوه سنشون و محدوده آدرس خونه‌شون توی سامانه وارد می‌کنن. وقت‌هایی که مدرسه تعطیل می‌شه، بچه‌ها یه جا جمع می‌شن و با هم بازی می‌کنن یا به کارهای درسی‌شون می‌رسن.»

– کجا مثلا؟
– خود سامانه بر اساس تعداد بچه‌هایی که توی یک منطقه زندگی می‌کنن، یه مکان رو پیشنهاد می‌ده؛ مثل امامزاده، فرهنگ‌سرا، اینجور جاها.
– خب اینجوری که باز مادرها درگیر می‌شن.
– نه، چرا درگیر بشن؟ برای بچه‌ها هر تعداد مربی که لازم باشه، می‌فرستن. مامان‌هایی هم که فرصت دارن یا دوست دارن در کنار بچه‌ها باشن، به عنوان مربی توی سیستم ثبت‌نام می‌کنن.

خیره مانده بودم به صورت سارا. داشت از تجسم آرزوی بیست سال پیش ما حرف می‌زد.از راه‌حلی که با اینکه خیلی ساده بود؛ اما یک گرفتاری بزرگ از مادرها را برطرف می‌کرد. گفتم: «خیلی خوبه. خوشحالم برات. چند سال پیش، وقتی مامان‌ها خبر تعطیلی رو می‌شنیدن، آه از نهادشون بلند می‌شد.»

– یادمه. یه سال هم به خاطر همین قضیه، جشن مدرسه‌مون خراب شد.
این جمله ‌آخرش، یک خاطره قدیمی را با همه جزئیاتش، از گوشه ذهن من بیرون کشید. بیست‌وسوم بهمن ماه بود، ساعت هشت و نه شب. قرار بود فردا توی مدرسه جشن برگزار شود. یک گروه هشت‌نفره از مادرها و معلم‌های مدرسه، از یک هفته‌ پیش با هم همراه شده و همه برنامه‌ها را ریخته و هماهنگی‌ها را انجام داده بودند. بنا بود بچه‌ها نمایش اجرا کنند و بعد، به‌عنوان نمادی از وحدت، همه با هم یک غذای مشخص بخورند.

دم‌کنی را گذاشته بودم روی قابلمه‌ و زیر اجاق را کم کرده بودم و نشسته بودم روی کاناپه تا پیام‌ها را چک کنم که دیدم اعلام شده فردا تعطیل است. آن روزها تعطیل‌شدن مدرسه‌ها به خاطر آلودگی، به خاطر سرمای هوا، به خاطر کمبود برق و گاز چیز تازه‌ای نبود؛ اما این یکی بدجور دلم را سوزاند. نمی‌دانم به خاطر ذوق پسرم بود یا آن همه زحمتی که برای جشن کشیده بودیم یا غذایی که با شوق پخته بودیم؛ اما این پیام ساده همیشگی اشکم را درآورده بود. به تمام سال‌هایی فکر کرده بودم که به خودم وعده می‌دادم بچه‌هایم بالاخره مدرسه می‌روند و زندگی به یک نظم و روال ثابت می‌رسد و من بالاخره می‌توانم به کار و فعالیت‌های خودم برسم و حالا این پیام، هر چند روز یک بار دهن‌کجی می‌کرد به روالی که آرزویش را داشتم.

به سارا گفتم: «راستی یوسف صبح می‌گفت امسال خیلی تعطیل نشدن. درسته؟»
– آره. امروز روز سوم بود. از اول مهر هم می‌دونستیم که توی این تاریخ بچه‌ها مدرسه نمی‌رن.
این را که گفت، دیگر واقعا احساس پیری کردم. نگاه متعجبم را که دید، ادامه داد: «الان هم می‌شه وضعیت آب و هوا رو زودتر و دقیق‌تر پیش‌بینی کرد، هم وضعیت آلودگی رو. تجهیزات و دستگاه‌ها خیلی پیشرفته‌شدن. حالا دیگه از چندماه قبل می‌دونن که چه روزهایی هوا خیلی سرد یا خیلی آلوده‌ست و تعطیلی‌ها رو اعلام می‌کنن.»

بلند شدم و استکان‌های چای را جمع کردم. فکرم دوباره رفته بود به چند سال پیش. به آن سال‌هایی که ما تا آخر شب در حال چک‌کردن پیام بودیم، مبادا خبری اعلام شود و جا بمانیم. معلوم است که عاجز بودیم از چیدن هر برنامه‌ای، بدون حضور بچه‌ها. آن روزها، در بازه زمانی آبان تا اسفند، هیچ روزی نبود که ما درباره فردای خودمان یقین داشته باشیم. این نظم، این حمایتی که سارا از آن حرف می‌زد، برای ما در حد یک خواسته قلبی بود؛ یک آرزو که می‌توانست در میان تمام سختی‌ها و زحمت‌های مادری، دلمان را امیدوارتر کند.

برچسب‌های خبر
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

12 − ده =